اینجا بالاخره هوا خوب شده و بازم تابستون اومد ، آفتاب رو ایوون اومد ! و قاعدتا من الان باید خیلی اون بالاها باشم که تا حدودی هستم اما فقط حوصله ی هیچ کس رو ندارم و درست وقتی من حوصله ی هیچ بنی بشری رو ندارم باید هرروز و هرشب با همه ی عالم ارتباط برقرار کنم . 

مثلا به مناسبت اومدن تابستون سر تمام کارها شروع کردن به برنامه های تفریحی خارج از کار گذاشتن . من هم که الان خلوت گزینی پیشه کردم و ترجیح ام یک کنجِ عزلتِ و مطلقا حوصله ی هیچ موجود زنده ای رو ندارم و همین که سر کار مجبورم تحمل شون کنم برام کافیه . 

بعد اون روز میشاییلا پیغام داده که ما یک برنامه گذاشتیم و خوشحال میشیم توش شرکت کنید . حالا برنامه چیه ؟ هیچی ساعت هفت صبح میریم فلان جا ، پنج کیلومتر می دویم و هرکی زودتر برسه به مقصد میتونه بره و نمیدونم چی چیِ گریل شده رو بخوره ! آخرش هم نوشته البته گریل به بقیه هم میرسه !! یعنی این برنامه رو فقط یک اروپایی بی دغدغه میتونه بریزه و مابقی اروپایی های بی دغدغه هم میتونن توش شرکت کنن ! برای من که دقیقا عین لوس بازیه . من صبح پامی شم میبینم سه نفر سه نفر سه نفر تو کشورم بیخودی اعدام میشن و‌هزار نفر بیخودی دستگیر میشن و بعد فکر کنید همچین آدمی اصلا میتونه بره پنج کیلومتر بدوه و بعدش گریل بزنه بر بدن ؟! اون روز هم من و دید و گفت تو نمی خوای با ما بیای ؟! یک لبخند مسخره ای زدم و گفتم : اون روز نمیتونم . و پر واضحه که الکی گفتم ! 

بعد یک برنامه ی دیگه گذاشتند شامل مینی گلف و شام ! شام هم استیک و زهرماری !! یعنی خودِ اروپای خجسته با تفریحات لاکچری !  اونم شرکت نکردم چون همون روز از طرف محل کار همسرم دعوت شده بودیم یک شهر نزدیکی و برامون هتل گرفته بودند و برنامه . که تازه من اینم دوست نداشتم شرکت کنم ! ولی مدیر شرکت همسرم گفته بود خیلی علاقمنده خانمش رو که بنده باشم ببینه چون زن و بچه های بقیه رو دیده و فقط چشمش به جمال من روشن نشده !! ولی برای من بهانه ی خوبی بود برای نرفتن به مینی گلف ! آخه اصلا من نمیدونم گلف چی هست و فقط تو کارتون تام و جری و فیلم های هالیوودی همچین چیزی رو دیدم ! درباره ی مینی اش که اصلا هیچ ایده ای ندارم ! 

از این یکی خلاص شدیم کریستف یک پیغام زد که به علت موفقیت در فلان موضوع ( از نظر من که موضوع هیچ اهمیتی نداره و اینا دنبال بهانه ان !) قراره شام بریم بیرون و مهمون ما هستین و از این حرفا . منم چند روز جواب ندادم و داشتم فکر میکردم این یکی رو باید چطوری بپیچونم که یک روز من و خفت کرد و گفت که تو جواب ندادی که میای یا نه ؟ گفتم راستش معلوم نیست . گفت که تو حتما باید بیای چون بیشتر این کارو تو کردی . میخواستم بگم شماها خودتونو اسکول میکنین یا ما رو ؟! من اومدم نشستم کارمو انجام دادم و خب درست انجام شده و نتیجه اش خوب بوده . بابت کاری که وظیفه ام بوده و براش دارم پول میگیرم میخواین جایزه هم بدین ؟! خب اینا نمیفهمن من جایی بزرگ شدم که خیلی وقتا نه تنها بابت کاری که انجام میدادم پول نمی گرفتم بلکه بقیه طلبکارم بودن ازم ! فیلم مهمان مامان رو یادتونه ؟ یک شخصیتی داشت به نام مش مریم که تو زندگیش زیاد محبت ندیده بود . بعد آخر فیلم که مثل آدمای معمولی باهاش برخورد می کردن و دعوتش می کردن بیاد سر سفره میگفت نمیام !! منم تو مایه های همین بنده خدا شدم الان . 

خلاصه دیگه دیدم اینجا جای پیچوندن نداره در نتیجه مجبور شدم قبول کنم . یعنی واقعا مجبور شدما . عصر روزی که میخواستم برم با اکراه تمام جلوی آیینه واستاده بودم در حال ریمل زدن و همزمان به همسرم غر میزدم که “رفته رستوران آلمانی انتخاب کرده ! آخه آلمانی ها غذا دارن اصلا ؟!” بعد همسرم که به چهارچوب در تکیه کرده بود یک نگاهی کرد و گفت : چه کلاسی میذاری تو برای اینا !!! و بعد هم رفت .

دیدم راست میگه . خیلی مسخره ی خودمو در آوردم دیگه . اینه که تصمیم گرفتم خیلی صمیمی طوری پا شم برم . خلاصه رفتم و تلاش کردم یک شب صمیمی طور رو باهاشون بگذرونم . درحالیکه ته دلم واقعا حوصله شونو نداشتم . بعد همه نوشیدنی الکلی سفارش دادن و من کولا ! همه با تعجبم نگاهم کردن . گفتم چیه ؟! مگه نمیدونین الکل حرامه ؟! و یک چشمک هم زدم . همه خندیدند ولی فکر کنم تعجب کردن که چی شد من یهو الکل برام حرام شد؟! 

بعد چند روز پیش همسایه مون که مدیر ساختمون هم هست اومد و بعد از یک سری توضیحات درباره ی آب گرم و این ها یهو گفت راستی من دیروز تراستون رو دیدم . چه گل های قشنگی کاشته بودین . میخواستم ازتون بپرسم چه گلی هست اینایی که کاشتین ؟! قشنگ یک مدلی که می خواست یک ارتباط دوستانه رو شروع کنه. .منم چون سر همین جریان آب و این ها مطلقا اعصاب نداشتم خیلی شیک گفتم : اسم گل ها رو به آلمانی نمیدونم چی میشه !! ولی از فلان جا خریدیم !! بعد احساس کردم برگای خانمه ریخت چون یک طوری گفت ؛ آها !!.. منم از خر شیطون نیومدم پایین و ادامه دادم که : از همین گل هایی که روی همه ی تراس ها هست !! که اونم باز دوباره در وضعیتی از تعجب و گیجی گفت : آها .. از همینا که همه جا هست ؟! گفتم بله . الان که فکر میکنم می بینم می‌شد حداقل گوشی مو بیارم و عکس گل ها رو بهش نشون بدم و بگم اینایی که رو تراس ماست شمعدونی و داوودیه ! 

یعنی یک تنه دارم گند می زنم به تصویر ایرانی و آریایی و تاریخ هفت هزارساله ی خودمون جلوی این غربی ها و سگ درونم که بیدار شده رو ول کردم به پرو پاچه ی هرکی که بهم می رسه ! 

بعد فریدون فروغی ام میگه : 

تنِ تو ظهر تابستون و به یادم میاره .. که این احتمالا همون تنی بوده که شعرای عاشقانه گفتن بلده ! و اصلا هرچی ! تن اش چله ی زمستونم به یاد آدم بیاره و فریدون فروغی اینو بگه خوبه ! سگ درونم صداشو میشنوه یک جورایی اهلی میشه ..

نظرات 6 + ارسال نظر
Joy 18 تیر 1402 ساعت 13:37

عزیزززم.
باید تمرین کنی مثل خودشون لذت ببری. حالا که مهاجرت کردی سعی کن از اون قسمت های افسرده کننده وجودت هم مهاجرت کنی.
یه تراپیست داشتم میگفت حتی اکه از یه تفریح لذت نمیبری اولش فقط انجام بده. فکر کن مثل یه داروی مفید برای بدنته که باید به زور بخوری.
بنظرم تو هم گاهی همینکارو بکن. شاید یه روز اومدی نوشتی که دیگه مثه خودشون داری لذت میبری از زندگی عادی.

آره عزیزم کلا زمان می بره تا آدم از همه ی جهات تو جامعه ای که بهش مهاجرت کرده حل بشه . همه چیز با زمان درست میشه
حالا منم می بینم یه روز مثل خودشون از زندگی لذت ببرم

لیلی 8 تیر 1402 ساعت 13:57 http://Leiligermany.blogsky.com

حالا گل های شمعدانی تون صورتی هست یا قرمز
یعنی همسایه تمام تلاشش رو کرد مودبانه و دوستانه وارد بشه بازم خورد به در بسته

ازون کارا کرد که از آلمانیا بعیده بعد رفتار منم اونطوری بود در جوابش
هم صورتی داریم عزیزم هم قرمز هم سفید

پریسا 7 تیر 1402 ساعت 07:34

ولی من همین حالت رو دوست دارم، خودِ خودتی

پریسا 6 تیر 1402 ساعت 12:10

…نمیدونم برات پیش اومده یا نه که وقتی نوشته ای از چیزی میخونی انگار با صدای اون طرف میخونی
وقتی نوشته هاتو میخونم صدات
تو گوشمه ، مخصوصا اون اصطلاحاتت که موقع اعتراضت به یه چی میگی

الان که فک میکنم تو خیلی گناه داری که هم غرغرای منو اینجا میخونی هم جیغ جیغ منو وقتی دارم اینا رو تعریف میکنم می شنوی
باید این موضوع رو حل کنیم

لیمو 6 تیر 1402 ساعت 08:31 https://lemonn.blogsky.com/

وای فقط دارم اون همسایه طفلک رو تصور میکنم که خورده توی پرش. یکی از همسایه های ما باغچه جلوی خونه ش یه مدل گل خوشگل داره که اسمش رو نمیدونم. سفیده و درشت اما شکلش شبیه پیچکه. پستت رو خوندم و میترسم ازش بپرسم چیه.

ازش نپرس که ممکنه با یک مورد قاطی مثل من مواجه شی
بهترین کار اینه : گوگل قسمت فتو اش سرچ کن اسمشو برات میاره اینو میخوام به این همسایه مون این سری که دیدمش بگم

سلام
درک میکنم چه حسی میتونین داشته باشین اما همکارانتونو هم تحسین میکنم. چون دارن از هر فرصتی که دارن برای لذت بردن از زندگی شون استفاده میکنن. کاری که برای من و شما سخته.

سلام
آره خوبه که اینقدر خوشحالن و بلدن از زندگی لذت ببرن . طوری که اینا بزرگ شدن با ما خیلی فرق داره آخه . دغدغه های اینا الان تغییرات جهانی آب و هوا و مصرف زیاد گوشت در جهانه ! مقایسه کنید با جایی که من ازش اومدم که هرروز برای اولین حقوق انسانی شون باید بجنگن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد