بله داستان این بود که امروز متوجه شدم سفارت مجددا تعطیل کرده به علت کرونا . دیدید بعضی وقتا یهو همه چیز براتون بزرگ میشه . امروز هم روز بررگنمایی من بود . همه چیز به شکل وحشتناکی اگزجریت ! شد و من هم شروع کردم تمام دق دلی ام را سر همسرم خالی کردن و آخر سر هم گفتم : نمیدونم تا کی صبر میکنم ولی به زودی تو میتونی خودت تصمیم بگیری که اونجا بمونی یا نه ولی من پامو جایی نمیگذارم که به هیچ جاشون نیست نیروی متخصصی که با قرارداد کاری رفته و ماهی هزار یورو از حقوقش رو داره تحت عنوان مالیات میریزه تو حلقوم اونا چقدر قراره از خانوادش دور باشه و به جاش تلاش میکنم برم کشوری که باهام مثل آدم رفتار کنن . خلاصه بعد از کلی کشمکش و انگِ”احساسی تصمیم گرفتن” را خوردن ! همسرم گفت : الان تو بگی من یه بلیط میگیرم یکی میزنم تو دهن مسئولم تو اینجا و میام اونجا و میرم یه تخم مرغ هم میزنم به شیشه ی سفارت و به زندگی مون تو همون کشور ادامه میدیم . فک کردی من بهم داره خوش میگذره اینجا؟! 

و اونجا بود که دیدم اینجایی جایی نبود که باید دق دلی ام را خالی میکردم و به علت نداشتن جایی برای خالی کردن دق دلی از صبح عین برج زهرمار نشستم روی مت ام و هی لنگ ها و باسنم را هوا کردم و اسمش را هم گذاشتم : یوگا ! 

پی اس : از تصورش در این موقعیت ها هم یواشکی با خودم کلی خندیدم !!