صدای نم‌نم بارون می آید . من به سرِ ظهری فکر میکنم که از قشنگترین لحظه های زندگی بود . پنگوئنم با دختر دایی اش می دویدند دور خانه و غش غش می خندیدند . من به حس و حالش ، به آن شادی عمیقش ، به آن چشم های خندانش غبطه می خوردم و با خودم فکر میکردم زندگی همین لحظه ی باشکوه است . بعد پنگوئنم آمد و گفت : مامانی تو هم بخند . دیگر از این شیرین تر و بامعنا تر نمیشد که باشد . همراهش خندیدم . هرچند که خنده هایم مثل او نبود اما حالم مثل او خوب بود . حالا هم خوبم و امیدوارم به فرداهای روشن . به باران های اندکی که صدایشان شبهای تاریک را روشن می‌کنند . به خزانی که فرصت دیدنش را دارم . به زندگی .