تمام فامیل را دور زدیم . دوتایی نشستیم توی ماشین و تا فرودگاه با سرعت سی تا رفتیم . مثل یک جایی در Breaking Bad آرزو میکردم چراغ ها قرمز باشند که بیشتر کنار هم باشیم اما همه چشمک زن بودند . آسمانِ سورمه ای . پاییزِ تلخ . فرودگاهی که هیچ کس را نداشت . به جز ما دو تا هیچ کس نبود . در آغوش گرفتیم . اشک ریختیم و من دست خالی برگشتم . 

و زندگی دوباره همان گوهی شد که بود .