این روزها اصلا حال و احوال خوشی ندارم . به نظر خودم دارم به آستانه ی تحملم می رسم و نمی دونم بعدش چه اتفاقی قراره بیفته . اوضاع روحیم به شدت نابه سامانه . به نظر خودم زیادی با پنگوئنم درگیر میشیم و تقریبا همیشه ی خدا این احساس باهام هست که “چه مادر گندی هستی تو” و این بیشتر از همه چیز عذابم میده . احساس میکنم همه چیز از دستم دررفته و دیگه هیچ وقت نمیتونم کنترل اوضاع زندگیم رو دستم بگیرم . المان با همه ی متعلقاتش برام مسخره و بی اهمیت شده . با هیچ چیزش نمیتونم خودمو خوشحال کنم . با همسرم به زور صحبت میکنم و احساس میکنم در یک عدم درک متقابل به سر می بریم . با مادرم زیادی بحثم می شود و این یکی هم عذاب مضاعفی است . به نظرم هیچ کس شرایطم را درک نمی کند . نه همسرم و نه مادرم . از همه چیز این زندگی شاکی ام . و از تنها چیزی که میترسم این است که نمی دانم تا کی می‌توانم این وضع را تحمل کنم .