یک طورایی حوصله ی خودم رو هم ندارم . انگار روی یک دور باطل در حال چرخیدنم و گس وات ؟ دلم می‌خواد بنشینم سریال و فیلم ببینم ! باید دو ماه پیش باشه که توی یکی از مغازه های محلی شراب شاتوت پیدا کردم . وقتی میخواستم بخرمش داشتم تصور می‌کردم یک شب میشینیم و یک فیلم خوب می بینیم و اینو میخوریم ببینیم چه مزه ای داره . هنوز نمی‌دونم چه مزه ای داره چون هنوز درشو باز نکردیم ! من فقط دو روز تعطیلم که به طور کلی نمی فهمم چیکار می‌کنم توی این دو روز و چطور روز شب میشه . همین دیروز داشتم به ز میگفتم ، وقتی قرار بود بهش زنگ بزنم و ساعت یازده شب تازه یادم اومد که فراموش کردم . گفتم اصلا نمیفهمم روزا دارم چیکار می‌کنم ! قرار بود به سین هم زنگ بزنم ! هزارماشالا بهم که اونم یادم رفت ! 

یک هورمون نارضایتی چند ساعتی توم ترشح شده که از خودم از اول تا ته ناراضیم . به هرکدوم از افتخارات هم فکر می‌کنم فایده نداره و همه ی فتوحاتم به نظرم هیچی میاد ! احساس این بازنده ها رو دارم درحالیکه نمی‌دونم جدیدا چی رو باختم ؟! خیلی حسِ سه نقطه ایه . 

نمی‌دونم چرا از وقتی اومدم اینجا بعضی روزها حس بعضی روزهای ایران برام زنده میشه . مثلا امروز همش یاد طبقه ی منفی مجتمع زیست خاور می افتادم ! اونجا چند تا مغازه بود که همیشه تعطیل بودند و توش یک سری عتیقه جات و اینها بود . از وقتی یادمه اینها تعطیل بودند و منم با اشتیاق می رفتم پشت شیشه شون و خنزر پنزر هاشونو با دقت نگاه می‌کردم . از صبح حس تاریکی و تعطیلی اون مغازه ها تومه ! تاریکی و تعطیلی اونا هم شده قوز بالا قوز برام توی این وضعیت ! نمی دونم این چه مرضیه که یاد این چیزها می افتم . مثلا یاد فلان گوشه ی خیابون در فلان ساعت روز ! 

از خودم ناراضی ام چون جدیدا کلمه هم پیدا نمیکنم . مغزم ملغمه ای از کلمه های آلمانی و انگلیسیه و فکر می‌کنم فارسی نوشتنم به انقضا رسیده . اینطوری فکر می‌کنم و با خودم سرسنگین میشم و از خودم شاکی که آخه چرا ؟ 

به تقویم خودم نگاه می‌کنم و می گرخم از این زندگی که تمام هفته اش پره . به تقویم روی دیوار راهرو نگاه می‌کنم و بیشتر می گرخم از این زندگی . می گردم یک روز پیدا می‌کنم که با ز برم بیرون و بنشینم براش غرغر کنم از این زندگی که تمام اش پره ! از خودم که ازش ناراضی ام . از ذهنی که کلمه پیدا نمیکنه . از فیلم و سریال هایی که نمی‌تونم ببینم . از همه چی . 


نظرات 11 + ارسال نظر
پریسا 20 آبان 1401 ساعت 12:58

به پی ام اس سلام کن خاله ببینه

خیلی خوب بود

راسینال 16 آبان 1401 ساعت 12:11 http://flicka.blog.ir

دوستت چه بامزه گفته! موافقم. چون من الان به تو بگم چه خوب بید ! یا شادی باشد صفا باشد یا آیا من برای تو یک لطیفه هستم یا بیششوور تو میخوای لخت منو ببینی همش برات ملموسه تو زبانم همینه دیگه .
آدم باید ز گهواره تا گور دانش بجویه که فک کنم تازه نسل بعدیش بتونه با لهجه خوشگل و موشگل لذتشو ببره

آره دقیقا همینطوریه
من که راضی ام و به نظرم برای من هم خیلی بهتره ولی قطعا نسل بعد خیلی راحت ترن و این سختی ها رو ندارن

زری.. 15 آبان 1401 ساعت 15:39

نه عزیزم اصلا پیگیرش هم نشدم، همینطوری گذاشتمش کنار. حالا حالاها بعید میدونم بخوام فکری براش بکنم:( من خدای به تعویق انداختن همه چیززززم:((((

اخ منم خدای این موضوعم ولی زری من جای تو باشم درستش می‌کنم ، کار کردن با مک بوک خیلی فرق داره

راسینال 15 آبان 1401 ساعت 14:44 http://flicka.blog.ir

حسم اینه بخش بزرگ سختی های بعد از مهاجرت Language barrier ـه ! یعنی مادامی که تو زبان راحت نشدی و نمیتونی دست و پاتو دراز کنی و گپ بزنی و دعوا کنی و خلاصه در هرحالتی راحت منظورت رو برسونی گیری ! و خوب مغزت هم درگیره و سختت میشه ...
شاید هم من اشتباه میکنم و برای شما صدق نمیکنه اما حس میکنم وقتی آدم با زبان راحت باشه با فرهنگ و جامعه هم راحت تر میشه همه چیز قشنگتر تر میشه نمیدونم امیدوارم هرچه هست زندگی برای شما هم دلنشین تر بشه

عزیزم اینایی که میگی خیلی درسته . میدونی یه بنده خدایی چند سال پیش رفته بود امریکا بعد میگفت اومدم اینجا دیدم زبان اینا با سریال فرندز با زیرنویس خیلی فرق داره حالا داستان همینه که وقتی میای می بینی زبانت هنوز خیلی جای کار داره . من هنوز همکارام بعضی وقتا یه چیزایی میگن نمیفهمم جون میدونی بعضی چیزا رو باید اینجا زندگی کرده باشی و تو موقعیتش بوده باشی که بفهمی چی دارن میگن .. حالا خلاصه زبان واقعا مقوله ی مهمیه و دقیقا همینطوری که میگی وقتی زبانت خوبه انگار دست و بالت خیلی بازتره بعد من که از ابتدای خلقتم با آلمانی مشکل داشتم
ولی من اینجا یه حس درونی داشتم که دلیل خاصی براش پیدا نمیکردم ..

نسیم 15 آبان 1401 ساعت 08:30

این روزا همه این حسا رو زیاد تجربه میکنیم لیمو جان

متاسفانه
تمام غصه ی من اینه اگه این دفعه نشه چی میشه

shirin 15 آبان 1401 ساعت 07:19

زندگیت همه اون چیزی هست که در آرزوهای رنگی من پیدا میشه. همسر، فرزند، مادر، خانواده، شغل، مهاجرت ... بازم ناراضی؟! نکن دختر... اگر جای من بودی پس چه میکردی؟ ولی من بازم این شعر مولانا را موقع سختی ها میخونم یعنی هر روز
گویند سرانجام ندارید شما! ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
خوش باشی

شیرین جانم چقد از این پیغامت ناراحت شدم زندگی من اینقد روزهای سخت و بد داشته که خودم دلم نمیخواد کسی فکر کنه خیلی زندگی خوش خوشانی داشتم و همه چیز زندگیم همیشه سرجاش بوده . انکار نمیکنم الان همه چیز خوبه خداروشکر ولی روزهای خیلی بدی بوده که از توانم خارج بوده و الان حتی جرئت نمیکنم بهشون فکر کنم
خودت میدونی عزیزم زندگی برای همه بالا پایین داره و نه روزهای خوب موندگارن نه روزهای بد ..

چقد شعرت قشنگ بود

لیمو 15 آبان 1401 ساعت 06:46 https://lemonn.blogsky.com/

سریال که نه اما اون شراب با یه فیلم خوب خیلی حالت رو بهتر میکنه.
فکر کنم همینکه حست رو نوشتی یه باری از دوشت کم شده باشه اما امیدوارم کلی حس خوب و امید بیاد تو زندگیت.

منظورم فیلم بود دقیقا ولی وقتش اصلا نیست متاسفانه
مرسی عزیزم منم برای تو حس های خوب و روزهای خوب آرزو می‌کنم

زری.. 15 آبان 1401 ساعت 06:33

آدم وقتی حالش بده فکر میکنه همه ی دنیا همینقدر گرفته و داغونه، نمیتونه تصور کنه تو همون شهری که ما زندگی می‌کنیم یکسری دارند مهمونی میگیرند یکسری دیگه عروسی یا جشن تولد یا خرید جهیزیه یا سیسمونی وووو خلاصه اینکه دنیا مسیر خودش را داره میره

اره عزیزم درست میگی

مک بوکت درست شد ؟

شادی 15 آبان 1401 ساعت 06:17 http://setarehshadi.blogsky.com/

اگر ایران بودی می‌گفتم همه همینطور هستن، ولی چون نیستی به نظرم گذراست و به زودی درست میشه.

گذراس عزیزم میدونم هر جای دنیا که باشی حال بد و خوب گذراست

مینا 14 آبان 1401 ساعت 22:27

هیچی نفهمیدم !!!

چیز مهمی نبود
فک کردم فقط کلمه پیدا نمیکنم نگو کلا نامفهوم شدم

ترانه 14 آبان 1401 ساعت 19:48

من هم گاهی اینطوری میشم که خر چیز که عالی و پرفکت نیست پس افتصاحه:

اصلا برداشت درستی نیست ولی منم همینطوری شدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد