26 مارس

بلاخره انگار اینجا هم قراره بهار بیاد . فاصله ی خونه ی ما با یک استخر روباز تنها دو تا کوچه است و من هربار از کنارش رد میشدم با خودم فکر میکردم یعنی روزی میرسه که هوا اینقدر گرم باشه که بشه توی این استخر شنا کرد ؟! یا مثلا روی اون صندلی ها نشست ؟! و وقتی به این چیزها فکر میکردم بیشتر سردم میشد . 

چند روز پیش در یک گشت شهری میان کوچه پس کوچه های مرکزی شهر ( واقعا نمیدونم اسم این قسمت از شهرهای اینجا چیه اما شبیه بافت قدیمی در شهرهای ایرانه ) وقتی یک آقایی یک آهنگ کانتری میخوند و مردم تک و توک نشسته در کافه ها با هم معاشرت میکردند و تقریبا هرباری که به یک جای جدید می رم حس یک توریست رو دارم . با خودم فکر میکنم وای اینجا چقدر قشنگه و خوش به حال این مردم ولی حیف که مال من نیست و من باید برگردم شهر خودم ! دقیقا همین قدر حس غریبه بودن رو دارم . غربت نه غریبه بودن . توی حس غربت یک جور جدا شدن و دوری و تنهایی است که منظور من اینجا اصلا این نیست . که البته این احساس با این موضوع که در فهمیدن زبان هم مشکل دارم تشدید میشه . روزهایی که پنگوئنم رو پارک میبرم مادران زیادی رو میبینم که برعکس تصور من خیلی هم علاقه دارند که با کسی حرف بزنن اما خب من معمولا خیلی کم متوجه میشم چی میگن و وقتی به انگلیسی حرف میزنم میبینم که اونها براشون ادامه ی مکالمه سخت میشه و اینطوری اون حس غریبه بودن و به اینجا تعلق نداشتن حتی وسط پارک هم پیدا میشه . 

امروز توی پیاده روی ام شهر یک طور دیگه شده بود . درختهای پرشکوفه ، پرندگان خجسته ! باغچه های پرگل ، مردمان شاد از دیدن آفتاب اما من هنوز همون حس رو داشتم . که واااو اینجا چقد قشنگه و حیف که به من تعلق نداره .  این چیزی که میگم ربطی به اینکه اینجا کشور من نیست نداره . شاید چون همه چیز برای من خیلی تازه است و من انتظار بیخودی از خودم دارم که الان خودم رو بخشی از اینجا هم ببینم ! بهرحال موضوع اینه که این حس نمیگذاره از هرچیزی که میبینم نهایت لذت رو ببرم . حتی وقتی توی خونه نشستم احساس توی خونه رو ندارم . گاهی فکر میکنم چون این چیزهایی که دارم میبینم از جمله چمن و درخت و حتی معماری خونه ها هنوز برام غریبه است و هنوز چشمم به این مدل خونه و زندگی عادت نکرده . فکر میکنم باید با خودم مقدار زیادی اسباب و اثاثیه ی ایرانی میاوردم و به خودم قول دادم هروقت بتونم یک فرش لاکی و یک سری چیزها با رنگ قرمز و فیروزه ای بزنم زیر بغلم و بیارم ! چون وقتی خونه ی همسایه مان که پر از دکوراسیون ایرانی بودیم کمی احساس آشنا بودن میکردم . 


هنوز یکی از سوالات جدی و اساسی ام اینه که چرا پرنده ها اینجا اینقدر خوندشون میاد و توی ایران که میرسن هیچ حرفی برای زدن ندارن ؟! 

پی اس : عکس همراه با همون حس ها که گفتم !