۱۲ آوریل

امروز ساعت نه از خواب بیدار شدم با حالی که اگه میتونستم بیدار نمی شدم . دیشب ساعت یازده خوابیده بودم اما هنوز خسته بودم . این شبها تا صبح در حال خواب دیدن هستم و صبح که بیدار میشم حس بازیگری رو دارم که تمام شب سر صحنه ی فیلم برداری بوده . تو خواب هام مکالمه های طولانی دارم و کلی حرف می زنم و کلی چالش دارم که باید حل شون کنم وخلاصه زندگی موازی ای دارم اونجا . صبح ها هم خسته بیدار میشم و الکی به خودم روحیه میدم . 

دلم می خواست قهوه بخورم اما مدت هاست که هر مدل کافئین رو ترک کردم . چشمم که به دستگاه قهوه میفته احساس میکنم باید در تصمیمم تجدیدنظر کنم . وقتی یاد کاپوچینوهای چندرنگی که میده بیرون میفتم که هیچی . اما الان یه جوری با خودم درگیرم که اگه همین تصمیم ساده رو درست پیاده نکنم دیگه انگار موشک ناسا رو درست نفرستادم فضا ! بعد صبح ها بلند میشم و چون میمونم که باید چی بخورم چای سبز می خورم . چند روز پیش چای سبز رو خوردم و رفتم پیاده روی . به کوچه ی دوم نرسیدم احساس کردم الانه که غش کنم . در نتیجه با بدبختی برگشتم خونه و دراز به دراز چند ساعتی افتادم . 

در اشپزخونه باید مرغ درست می کردم . اینقدر بی اعصاب و بی حوصله بودم که از دستور تکراری غذام خسته شدم و در گنجه رو باز کردم تا ببینم چی میتونم بریزم توش . عصاره ی سبزیجاتی که ازینجا گرفته بودیم بد نبود اما یهو چشمم افتاد به اون ته که یک شیشه سماق بود . سماقی که برای هفت سین خریده بودم . خلاقیتم گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم از دستم در رفته و مقدار زیادی سماق ریختم تو غذا . در حال فحش دادن به خودم که “ می میری خلاقیتتو بذاری برای جاهای مهم تر ؟!” “ حالا ظهر که مجبور شدی برای اون فنقله بچه یه غذای دیگه درست کنی می فهمی که کله ی صبح پا نشی دستور غذا رو عوض کنی !” و یک سری فحش و ناسزا به خودم بابت چیزایی که ربطی به سماق و مرغ و غذا هم نداشت ! با یک قاشق سعی کردم هرچی سماق اضافی ریختم و دربیارم و اخرشم گفتم “ هرچی بادا باد دیگه “ . برای اینکه بقیه جای ایراد گرفتن نداشته باشن یه بادمجونم سرخ کردم زدم تنگش که مثلا گندی که زده بودم و ماسمالی بکنم ! 

ظهر که غذارو آوردم ورق برگشت . غذا خیلی خوشمزه شده بود و اعضای خونه با به به خوردند . ولی من همچنان با خودم درگیرم . 

به دلیل همین درگیری ها یک گند تاریخی زدم . یک خش عمیق انداختم روی کابینت ها که فکر کنم باید کلا بازش کنیم و یه دونه عین خودشو بخریم بذاریم سر جاش ! حداقل وقتی بخوایم ازینجا بریم که مطمئنم باید این کارو بکنیم . امیدوارم با این سطح درگیری ای که با خودم دارم این آخرین مَسترپیس امروزم باشه !