برای هزارمین بار از اول زندگیم اومدم به خواهری شانس بدم که هیچ وقت از هیچ امتحانِ حتی بیخودی سربلند بیرون نیومده بود و این بار هم مثل همیشه . فقط سرخوردگی من موند از چیزی که انتظار داشتم و هیچ وقت از اول زندگیم محقق نشده . حالا که بهش فکر می کنم نمی فهمم اصلا چرا این کارو کردم . چرا خواستم دوباره بهش فرصت بدم؟ چرا کاری که برای هیچ کس نمی کنم رو برای اون ، فقط به صرف داشتن یک نسبتِ خالی حاضرم هزاربار تکرار کنم ؟ 

برای هزارمین بار در زندگیم در برابر خواهرم رسیدم به این نقطه : اشتباه کردم و برای هزارمین بار دلم میخواهد در دورترین فاصله نسبت بهش قرار بگیرم .