برای گرمای زودهنگام

امروز چشم باز کردم و دیدم هوا اینقد گرم شده که باید بروم زیر دوش آب سرد و رامپر پوشان توی خانه باز احساس گرما بکنم . ناگهان زود دیر شد . توی مجله ی ناداستان چشمم افتاد به مطلبی از آنتونی بوردن . دو سال پیش همین روزها بود که خودکشی کرد . به بهانه ی مرگ خودخواسته اش مطلبی نوشتم و دادم به روزنامه ای که آن زمان زیاد برایشان کار می کردم . گفتند یکم دیر فرستادی و حالا از مرگش خیلی گذشته . یک نفر از یک مجله ی مرتبط دیگری چندی قبلش مطالب هفتگی من را که برای روزنامه می نوشتم با اجازه ی خودم کپی کرد . مطلب آنتونی بوردن را به او دادم و او هم استقبال کرد و بلاخره آنتونی بوردن روی زمین نماند ! این آخرین همکاری ام با همه جا بود . دوستم که سردبیر آن روزنامه هست چند بار دیگر پیشنهاد داد که برایشان چیزی بنویسم . پنگوئنم دنیا آمد و زندگی شکل دیگری شد . دو سال گذشت . این روزها دور خودم می چرخم و هیچ کاری نمی کنم . حالا من می گویم افسردگی و هیچ کس تصور درستی از آن ندارد اما واقعا حال ناجوری است و من قصد ندارم بیشتر از این توضیح بدهم . دنیا همیشه به سمتی می رود که برای روزهای گذشته ، هرچند مزخرف، حسرت بخوری . برای زندگی معمولی ای که در آن بتوانم پنگوئنم را ببرم ساعت‌ها توی پارک و باغ وحش بچرخانم و هر آخر هفته یک جایی دعوت باشم حسرت می خورم . برای خیلی چیزها که فکرش را هم نمی کردم یک روز برایشان دلتنگ بشوم . برای اینکه اینقدر وقت داشته باشم که مفت و مجانی برای روزنامه ای مطلب بنویسم . حالا برای هیچ جا مفت و مجانی کار نمی کنم . خاصیت دهه ی چهارم زندگی است لابد یا خاصیت مادر شدن 

توی فکرم که گلدان خالی سبز را شب بوی سفید بکارم و بعد به یاد حیاطی که درخت انجیر و انگور داشت بویش بکشم . فکرهای عجیب و غریبی این روزها به سرم می زند ...

آرزو میکنم هیچ وقت ناگهان زود دیر نشود .