فصل آغاز من و تو

یک روز داستان زنی را می نویسم که وقتی انگشت هایش به خاک می خورد درختی می رویید یا گلی . بسته به اینکه توی ذهن زن چی می گذشت گل ها ‌‌و درخت های متفاوتی می رویید و زن  تمام زندگی اش پی پیدا کردن این بود که رنگ بنفش  و درخت سرو و بقیه از کدام فکرهایش ناشی می شوند . اما عمرش فقط به این رسید که بفهمد هربار به عشق فکر می کند درخت اقاقیا از دست هایش می 

روید .