از هر دری سخنی

دوباره ریزش مو . برای سومین بار در تمام زندگی ام . در حالت معمولی اگر موهایم را بکشم هم کنده نمی شوند اما حالا دستم را میکنم توی موهایم وبیرون که می آورم یک مشت مو هم توی مشتم هست . اولین تجربه ی این چنینی ام یک ماه بعد از شنیدن خبر بیماری مادرم بود ، دومین بار یک ماه بعد از زایمان و حالا نمی دانم چند ماه بعد از تنها زندگی کردن و تا خرخره مسئولیت بودن ، یا نمی دانم چند ماه بعد از آمدن این بیماری عجیب و غریب و عوض شدن تمام سبک زندگی ام یا چند ماه بعد از تعطیلی سفارت و نوعی لنگ در هوایی تا زمانی نامعلوم یا چند ماه بعد از شنیدن خبرهای تاسف بار از وضعیت مملکتی که در آن زندگی می کنم . ترجیح می دهم این لیست را همین جا تمام کنم . 

موضوع این است که هیچ وقت توی زندگی ام دوست نداشتم فکر کنم که " کاش این روزهایم بگذرند " . دوست داشتم زندگی را به هر شکلی که هست تجربه کنم و دنبال زود تمام شدنش نباشم . حالا هم راستش دارم تمام تلاشم را می کنم اما شب که می خواهم بخوام با خودم می گویم : چه خوب که امروزم تموم شد ! یک جوری دنبال اینم که روزها زودتر شب بشوند و شب ها زودتر صبح  . نوعی بطالت افسرده طور . حالا می خواستم بگویم این هم یکی از نشانه های افسردگی است اما پشیمان شدم . در هر صورت چیزی در رفتار و اندیشه ام عوض نشده اما مطمئنم یک چیزهایی یک جاهایی عوض شده که موهایم اینطور می ریزند . اگر بخواهم خیلی شاعرانه به خودم نگاه کنم و برای خودم چیزی بنویسم باید بگویم خزان زودهنگامی را یادم می آورند این ریزش موهایم !  خزانی که البته طلایی هم نیست و قهوه ای تیره است ! 

اصلا می دانید موهایم شده اند مایه دق چون به مرحله ای رسیدند که نه مثل آدم جمع می شوند آن بالا و نه می شود رهایشان کرد آن پایین . این همان مرحله ی گوه خوری بعد از کوتاه کردن موهاست که من هربار دچارش می شوم و باز فراموش می کنم . دم عیدی هم یک رنگ تیره گذاشتم روی سرم که الان همان هم شده مایه ی دق ام ! یعنی الان یک جوری با موهایم مشکل پیدا کردم که یا عنقریب با یک شماره ی چهار می روم توی موهایم ! و یا یک رنگ روشن تری می گذارم تا خزانم شکل زیباتر و شاعرانه تری پیدا کند ! که البته هرکدام از این راه ها را که بروم باز هم شب که بخوابم خوشحالم که یک روز دیگر هم تمام شد !

امروز هم تلفن را برداشتم که زنگ بزنم به موسسه ی زبان و بگویم بابا این چه وضعی است که فهمیدم امروز جمعه است و بنده هم مثل حسنی جمعه یاد درس و مشق افتادم ! راستش من دیگر امیدی به الف ب و کلاس آلمانی ندارم و اصلا نمی دانم دارد چیکار میکند . حوصله ی اش را هم ندارم و حدس می زنم چرا نمی آید مثل بقیه کلاسش را آنلاین پیش ببرد . چون از آن مدل آدم هاست که باید توی بقیه ی آدم ها وول بخورند و با بقیه معاشرت کنند و هی خودشان را به بقیه ثابت کنند . آن بقیه هم می دانم چرا پیگیر کلاسی که نصفه و نیمه رها شد نیستند . چون 49 درصدشان آمده بودند شوهر پیدا کنند و اگر پیدا میکردند گور بابای مهاجرت ! همینجا به خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی می کردند ! و 49 درصدشان هم دنبال دوست دختر بودند که آن را هم مثل شوهر توی کلاس آنلاین نمی شود پیدایش کرد . آن دو درصد هم من هستم و میم پ . راستش من هرروز به معنی واقعی کلمه قورباغه ام را قورت می دهم و یک ویدئوی یوتیوب می بینم و اندکی هم چیز می خوانم اما به راستی سرنوشت این زبان برایم در هاله ای از ابهام است . 

اما یک چیز مهم می خواهم بگویم و آن اینکه با همه ی این اوصاف به شدت به آینده امیدوارم و این احساس را گذاشتم در بهترین گوشه ی قلبم و چنان هرروز ازش مراقبت می کنم که انگار باارزش ترین چیز زندگی ام است . با ارزش تر از عشق حتی .