Love can not live where there is no trust

این روزها و روزهای قبل خیلی مراقب بودم و نشسته بودم مثل یک تماشاگر خودم را نظاره می کردم . همه ی جزییات خودم را و برای این کار یک دلیل محکم و مهم داشتم . پنگوئنم به شکل عجیبی رفتارهای من را با تمام جزییاتش تقلید می کند . جزییاتی که وقتی در او می بینم انگار که در محشرم و فیلمی از خودم را جلوی رویم پخش کردند  . همان قدر هم نگران درک و تجربه ی او از همه ی چیزهای اطرافش هستم . یکی از آن چیزها "اعتماد" است .  اعتماد از آن چیزهاست که بعضی آدمها با خودشان دارند و می توانند آن به دیگران هم ببخشند و بعضی هم ندارند و حتی می توانند اعتمادی که بقیه خودشان برای خودشان ساختند را هم ویران کنند . 

تقریبا تمام چالش های ما از روزی که تنها شدیم شروع شد . وقتی پنگوئنم با من به حمام می آمد و هنوز پنج دقیقه نشده با جیغ و فریاد بیرون می رفت . اما پیش از آن با پدرش به حمام می رفت و بعد از یک ساعت که صدای غش غش خنده اش می آمد ، کثیف تر از وقتی رفته بود ، بیرون می آمد ! وقتی تنها شدیم فهمیدم اینطوری نمی شود و ما باید در حمام رفتن با هم به یک تفاهم برسیم . تصمیم گرفتم یک مدت با هم برویم و من هیچ جایش را نشورم و فقط بازی کنیم . اوایل با یک حالت تدافعی می آمد و منتظر بود که من یک سطل آب روی سرش خالی کنم و یا بیفتم به بدنش تا تمیز بشود . کم کم فهمید قرار نیست به جز بازی کار دیگری بکنیم . این بود که با خنده و شوق از آمدن به حموم استقبال می کرد و هربار ازش می پرسیدم : خب دیگه بریم بیرون ؟ می گفت : نع ! دقیقا در همین روزها از یک طرف از اعتماد که به من پیدا کرده بود کیف می کردم . از حس خوبی که برایش ایجاد شده بود و از یک طرف نگران این اعتماد بودم . می دانید حس شازه کوچولو را داشتم وقتی روباه بهش گوشزد می کرد که هرروز سر ساعت میای و فقط کمی نزدیک تر میشینی . بلاخره ما یک روز باید سر و بدن مان را می شستیم و من می ترسیدم زودتر از موعد بروم سراغ این مرحله به اندازه ی کافی صبور نباشم و بعد تمام اعتمادش را خراب بکنم . می دانید یک حس عجیبی داشتم انگار که با یک بلور گران قیمت طرفم که اگر فقط کمی بی دقتی بکنم می افتد و هزار تکه می شود . بلاخره البته با شیوه های خودم  بهش نشان دادم که چطور وسط بازی هایمان بدن و سرمان را هم بشوریم و حالا او خودش می آید روی پاهایم می نشیند و می گوید : شَرَمُ و بِشششوو ! و من بعد از اینکه میمیرم برایش سرش را می شورم و فکر می کنم این اعتمادش را باید بگذارم روی چشم هایم  چرا که یکی از دلنشین ترین تجربه های هردوی ماست  . 

حالا که این ها را می نویسم  والتز شوپن در لامینورهم توی گوشم پخش می شود و یک جور همخانیِ تصادفی قشنگی است به نظرم . اعتمادِ خوب ساختن و مراقبش بودن و پیانوهای شوپن .