اردیبشهت از این روزها هم دارد !

دقیقا ساعت نه و بیست و چهار دقیقه ی همین امشب کم آوردم . شاید هم کمی از پیشترش . آمدم نشستم یک گوشه و گریه کردم . همه ی کاری که می توانستم بکنم . ساعتی قبلش پنگوئنم را بردم توی خیابان بچرخانم . نمی دانم بعد از چند روز . می دانم اینقدر گذشته بود که فراموش کرده بودم اکتیویتی ای به نام  پیاده روی هم وجود دارد . اما درست مثل آدم فضایی ها بودم که تازه پا به زمین گذاشتند و به همه چیز و همه کس بی اعتماد هستند اما از بوی اقاقیا در کوچه ها هم لذت می برند . پیشترها در دوره های از زندگی ام نشانه های از وسواس را بروز داده بودم و حالا چیز غیرقابل کنترلی شده . تمام روز در حال داد زدن سر پنگوئنم هستم که " دستتو تو دهنت نکن " . نمی دانم بچه ها از چه سنی می فهمند که جای دست توی دهان نیست ! دستهایم چند سالی پیر شدند اینقدر که شستم و شستم و شستم . با این سطح وسواس با اصرار رفتم دوستانم را ببینم و بعد نشستیم روی یک زیرانداز یک متری توی حلق هم ! همانجا گفتم که فکر می کنم افسردگی گرفتم . آنها هم گفتند خب حق داری ! سخته واقعا !  از این جمله متنفرم . به همین دلیل معمولا این حرفها را با کسی نمی زنم . به سین هروقت بگویم احساس می کنم افسردگی دارم یک لیست از راهکارهای مقابله با افسردگی را طبق آپدیت آپریل 2020 تقدیمم می کند و من احساس می کنم خب هنوز راهی هست برای ادامه ی زندگی . اما نود درصد بقیه همین را می گویند : خب حق داری ! سخته واقعا ! 

فک و فامیل هم هرروز قرار می گذارند یک جایی در طبیعت که هنوز قسمت نشده بروم توی حلق آنها اما اگر بروم قطعا درباره ی افسردگی ام چیزی نخواهم گفت . گردن و کتف چپ ام چند روز است حالتی از گرفتگی دارد که این هم احتمالا ناشی از استرس و فشار روانی و این چیزهاست . احساس می کنم تمام دنیا ایستاده مقابلم . بعد با همه این ها وقتی خواستم پنگوئنم را از کالسکه اش دربیاورم شروع کرد گریه سر دادن که برنگردیم به خانه و قال و قیلی در شانِ سن و سالش نشان داد و اینقدر این کار را ادامه داد که باجی به بزرگی گوشی ام بهش دادم ! احساس کردم توان ندارم با او هم مقابله کنم وقتی همه ی دنیا هم در حال جنگیدن با من است . بعد هم پیغامی دادم و گفتم : برگرد . شاید بهتر باشه یه وقت دیگه برای رفتن اقدام کنیم . البته ما اگر در بعضی چیزها مکمل هم نباشیم در انرژی کاملا مکمل هم هستیم و درست وقتهایی که من خالی کردم او پرِ پر است و برعکس . برای اثبات این که نیمه ی گم شده ی من هست هم گفت :  توی صحنه ای که سراسر آش نذری است باید اون نخودی باشی که میاد زیر دندون همه ی اونایی که میخوان سد راهت بشن ! راستش  الان بیشتر احساس می کنم اون نخودی هستم که له شده و رفته پایین و داره هضم میشه ! البته یک خوشحالی پنهان دارم ته وجودم . خوشحال از اینکه برای یک بار هم که شده بدبختی فقط برای ما نیست و همه ی دنیا درگیر شدند . خوشحالی از اینکه آدمهای زیادی توی دنیا دچار وسواس های فکری من شدند . اما این خوشحالی ها دردی از درهایم درمان نمی کند . هنوز درونم همه چیز ناامید و سرد و خسته از جنگیدن است .