۸ ژانویه

دیروز یک خماری احمقانه داشتم . میگویم احمقانه و توضیح دیگری هم ندارم . البته با همان خماری احمقانه ام کارهای روزمره ی زندگی را کردم . با پنگوین رفتیم نون بخریم . برف می بارید. بعد یاد مامانم افتادم که گاهی می گفت از برف و سرما خوشم نمیاد . احتمالا تو روزهای برفی . شاید در مجموع این حرف رو دو بار ازش شنیده باشم . برعکس من که مدام یک بلندگو دستمه و درباره ی چیزهایی که دوست دارم و دوست ندارم در حال حرف زدن ام . میزان اظهارنظرام اینقدر بالاس که یک بار این همسایه ی ما گفت : نظرت چیه یک ویدیو با هم بسازیم . بعد من خندیدم و گفتم با من ویدیو بسازی ؟ بعد من بیام از چی بگم مثلا ؟ گفت خب تو خیلی فرشی . از تجربه هات بگو . نمیدونم اصلا همین غرغرهاتو از آب و هوا بگو ! البته بعدش خندید ولی میخوام بگم در این ابعاد دارم غرغرهامو منتشر میکنم . در مقایسه با مامانم عذاب وجدان گرفتم و فکر میکنم بهتره یکم خودداری کنم . 

دیروز برف می بارید . امروز هم همینطور . این روزها هیچ فعالیتی نمی کنم . زبان نمی خونم . حتی یک کتاب ساده هم نمی خونم . باشگاه هم نمی روم . یوگا هم نمیکنم . تنها فعالیتم سریال دیدن و اندکی نوشتن در اینجا و دفتر دستک خودم است . البته امروز میخواهم بروم استخر . وسط همین برف و سرما . استخره تمام دور و اطرافش شیشه است . به نظرم باحال است بروی توی یک استخری و ببینی که اطرافت برف نشسته . شنا کردن هم حوصله می خواهد البته که این را هم ندارم . صبح که چشم هایم را باز کردم از زیر و لای کرکره دیدم روی تمام درخت ها برف نشسته . وقتی کرکره ها را جمع میکردم آبی آسمان را هم دیدم . آسمان را که میبنم خوشحال میشوم . چون غالب روزها فقط ابر می بینم . آفتاب هم دیدم . حالا روزهای عادی اش خبری از آفتاب نیست امروز که دنیا برف نشسته آفتاب هم درآمده . 

بله خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ! اما من در هیچ کاری نیستم و حوصله ندارم نانی دربیارم . حتی حوصله ی برطرف کردن غرایزم را هم ندارم . این مدونا که جوان بود یک ویدیویی داشت که توش گاهی زن ساده ای میشد با یک لباس سفید و یک فضای عارفانه ای می گرفت به خودش و روبه روی یک عالمه شمع دعا میخوند و جایی زن قرمز پوشی میشد که حسابی به خودش رسیده بود و عاشق آن مرد گیتارزن سر کوچه شان شده بود . همون که همه ی دنیا حداقل یک بار دیدنش رو میگم ! اون زن قرمز پوش درونم بیدار شده اما این بی حوصلگی فصلی هربار یکی میزنه توی گوشش و اوضاعی شده که خودم هم نمیدونم توش چند چندم . ولی خب حداقل روزها میتونم بیدار شم و صورتمو بشورم و غذا بپزم و دنبال پنگوین بروم و باهاش پارک و استخر بروم و اینجا چیز میز بنویسم ! برای همین چیزها هرروز کلی می روم توی فضای عارفانه ام و خدا را شکر میکنم . 

نظرات 3 + ارسال نظر

چه قدر خوب نوشتی و توصیف کردی! گیر کردم تو حال و هوای اون استخر و برفها

فدای تو عزیزم

در بازوان 20 دی 1400 ساعت 15:28

اینکه اون استخر شیشه ای رو انقدر نادیده می گیری که به نظرت کار خاصی انجام نمی دی، خدا شاهده گلبم (قلبم) می گیره.
(آیکون آدمی که دلش واسه استخرای شپشی و وایتکسی اینجا هم لک زده)

عذاب وجدان گرفتم اصلا
بعد رفتن به استخر شیشه ای چه کار مهمیه مثلا که باید نادیده اش نگیرم ؟! :/

نسیم 19 دی 1400 ساعت 07:19

هورااااااااا استخر توی زمستون
حالش و ببر بقیه کارایی رو هم که انجان نمیدی بیخیال
فقط استخر شیشه ای و بچسب

جات خالی عزیزم
واقعا کاش این شکلی بود که مثلا بیخیال کارای نکرده بشی کلا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد