بعد از گفتن سه تا قصه و چندین بار بغل و بوس کردن و تعریف کردن یک سری خاطرات ، وقتی برای دهمین بار داشت خمیازه میکشید و نصفش هم خواب بود گفت :
من که کوچولو بشم رو کیندا واگن ( کالسکه ) میخوابم بعد تو منو راه میبری ..
گفتم : عزیزم تو دیگه کوچولو نمیشی .. ازین به بعد همش بزرگ میشی ..
با تعجب و ناراحتی درهم و با چشم های نیمه بسته گفت :
من دیگه کوچولو نمیشم ؟..
با یک قلب رقیق فکر کردم چه واقعیت گنده ای رو تو این سن کم فهمید .. .
پنگوئن عزیزدلم
کاش دیگه بزرگ شدن متوقف میشد
همه مینی که هستیم میموندیم
ای کااااااش
کاش از یه جایی بعد میشد برگردیم عقب به جای اینکه بریم جلو
برای پنگوئن. و اگر میشد واقعا چه خوب بود..
مرسی ترانه جان از لطفت اره خیلی خوب میشد ..