۱۲ ژانویه

شده تا حالا ساعت پنج صبح بیدار شید هی این ور کنید و اون ور کنید و ببینید خوابتون نمیبره ، بعد خیلی شیک و مجلسی پاشید یک چایی دم کنید و درحالیکه بخارهای لیوان توی هوا محو میشه به ناخن هاتون لاک جیگری بزنید ؟! اگه نشده خب به امتحانش می ارزه هرچند من برای خستگی و خواب آلودگی روزش درمونی ندارم . 


چند وقتیه یک فکری افتاده توی سرم . یک جایی توی یک فیلمی دی کاپریو درباره ی یک موضوعی به یک کسی ! ( که اونم متاسفانه نمیدونم کیه ) میگه : بدترین چیز همین فکریه که میفته تو سرت . من نمیدونم چقد بده که یک فکری بیفته توی سر آدم ولی اگه این تراپی های من یک نتیجه داشته اون این بوده که فهمیدم همه ی فکرایی که تو سر آدمه و همه ی احساساتی که تجربه میکنه و خلاصه همه ی موجودیتش قابل دفاعه و جای هیچ سرزنشی از سمت هیچ کسی وجود نداره . برای همین فکر نمیکنم این فکری که افتاده توی سرم خیلی هم مشکل داشته باشه . راستش میخوام هروقت دستم به دهنم رسید یک خونه اجاره کنم . برای خودم . شاید حتی در حد یک اتاق . خب الان اولین سوالی که پیش میاد اینه که برای چه کاری ؟ راستش نه تصمیم دارم توش اثر ادبی و هنری ای خلق کنم و نه انرژی هسته ای تولید کنم و نه موشک بفرستم هوا . بلکه میخوام گاهی عصرها برم توش و در و ببندم و آهنگ های موردعلاقه ام رو بگذارم و شاید یک چیزهایی بنویسم و شاید هم نه . شاید فیلم ببینم و شاید نه . شاید کتابی بخونم یا شاید برم دوش بگیرم . حتی فکر میکنم شاید دراز بکشم و زل بزنم به سقف ! میخوام بگم اصلا اون سوال که “برای چه کاری”  از یک جایی پایین تر از بیخ و بن اشتباهه . خلاصه شب هم بمونم و فرداش برگردم به زندگیم ( خب ازونجایی که اصلا نمیخوام توهمی برنامه ریزی بکنم این قسمت شب موندن رو مجبورم فاکتور بگیرم ! ) . خونه ای که آشپزخونه نداشته باشه . چیکار کنم آشپزی جز فعالیت های موردعلاقه ام نیست . اگه هم سه ساله دارم به صورت مداوم انجامش میدم نه به خاطر کرونا و خونه نشینی و داشتن وقت اضافه ، بلکه به خاطر اینه که غریزه ی مادریم ایجاب کرده و این غریزه چیز عجیب غریب و مهارنشدنی و غیرقابل کنترل و گاها غیرمنطقی ای هستش . خونه ای که به اندازه ی کافی شلوغ باشه و فقط نظم موردنظر من توش برقرار باشه . مثل اتاق دوران مجردیم . این شکلی که هرچیزی دم دستم باشه و در و دیوار و همه جاش پر از خاطره ها و چیزهای مهم و هدیه های بقیه باشه . خب من با کسی زندگی میکنم که درحدی مینیماله که برای خریدن هر وسیله ی دکوری باید کلی وقت و انرژی بذارم و توضیح بدم این وسیله به درد چی میخوره ! گاهی وقتا که میبینم حوصله ی صرف این انرژی رو ندارم میرم و میخرمش و میارم خونه و میگم همین که هست ! ولی میدونید من فهمیدم زندگی مشترک با “همین که هست” ادامه پیدا نمیکنه . احتمالا طرف مقابل من هم فهمیده چون میبینم که سعی میکنه یک جاهایی کوتاه بیاد و بگذاره زندگی مون حداقل نزدیک به اون شلوغی ای که من دلم می‌خواد باشه . به جاش هم من سعی میکنم کمتر سر به خود برم یک چیزی بگیرم و بیارم بذارم وسط خونه و بگم همین که هست . خلاصه الاکلنگ رو اینجوری اون وسط نگه داشتیم ! اما فکر میکنم بخاطر همین موضوع هم شده حق دارم یک خونه برای خودم داشته باشم . اما دلایلم برای داشتنش خیلی بیشتر و عمیق تر از اینهاست . اصلا چرا برای اینکه یک خونه بخوام دارم توضیح میدم ؟! آقا من هروقت بتونم یک خونه میگیرم برای خودم . از ما همییه . 


پی نوشت : جمله ی آخر در لهجه ی ما یعنی همینی که هست و تو مایه های هرکی هم ناراحته جمع کنه از ایران بره است ! 

نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 07:31

فیلم inception بود وقتی بود که یه فکر رو انداخته بود توی سر همسرش ماریان کوتیار.

آآآفریییییین آره یادم اومد همین فیلم بود چقدم من دوستش داشتم
مرسی مرسی

نسیم 25 دی 1400 ساعت 08:06

در بازوان 23 دی 1400 ساعت 14:50

این هدف منم هست. ولی نمی دونم دستم کوتاهه یا دهنم دوره یا چی که تا حالا نشده


بلاخره دنیا همیشه یه شکل نمیمونه . یه روز میرسه فاصله دست و دهن ما هم درست میشه

ترانه 22 دی 1400 ساعت 20:31


پنگوئن رو هم با خودت میبری؟ یا وقتهایی که پنگوئن مدرسه هست میری اونجا؟

ترانه جان راستش با مقداری عذاب وجدان نمی برمش

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد