28 فوریه

یکی از خونه های کنار رودخونه ، خونه ی مورد علاقه ی منه . توی حیاط کوچکش یک درخت گیلاس داره که عکس درخت و میوه اش رو هم به تنه ی درخت زده که ملت در زمستون متوجه باشند که با چی طرف هستن ! بعد از شاخه های بدون برگِ درخت ،شیشه های کوچکی رو آویزون کرده که وقتی بارون می باره پر از آب میشن و یک‌جوری متمایل هستند که وقتی پر می شن آبها ازشون سرازیر میشه توی باغچه . همینقدر مینیمال و زیبا . اون طرف باغچه اش مجسمه ای از یک خانمه با ‌اندام پر پیچ و خم و کشیده و یک پارچه که پیچیده شده به بدنش و یک سری مجسمه ی دیگه از جمله مجسمه ی بودا در حال مدیتیشن . جالب تر از همه جاهای حیاطش ، جایی کنار در ورودی اش هست که یک سبد گذاشته و بالاش نوشته : کادوهای کوچک و زیرش توضیح داده که اگر کسی چیزهایی که اون توی سبد میگذاره لازمش هست رو برداره و پنجاه سنت بگذاره توی سبد و لازم به توضیح نیست که هیچ سیستم کنترلی هم نداره . داخل سبد هم از مجله و کتاب تا لباس و کرم و شامپو هست . همین کارهای بیش از حد ساده خونه اش رو برای من تبدیل به دوست داشتنی ترین خونه ی اینجا کرده . 

رتبه دوم هم تعلق گرفته به خانه ی کوچه ی روبه رویی مان . این زن و شوهر حیاط شون رو شبیه یک کشتی درست کردند . دیوارهای چوبی کشیدند و یک لنگر هم انداختند بیرون . حیاط شان پر از پستی و بلندی است . اما جاذبه ی اصلی حیاط شان خودشان هستند . زوج میان سالی که تقریبا هرروز بعد از ظهر میشینند روی صندلی قرمزشان در حیاط . چند روز پیش که هوا خیلی سرد بود و من داشتم می دویدم که هرچه زودتر برسم به خونه ، دیدم این دوتا نشستند روی صندلی و بهم چسبیدند و یک پتوی قرمز که با صندلی شان هم ست بود کشیدند روی خودشان . راستش دلم میخواست همانجا بایستم و تا وقتی تصمیم نداشتند بروند توی خانه شان نگاهشان کنم چون از دیدنشان گرم می شدم ولی بعد از یک لبخند و سر تکان دادن باید راهم را می گرفتم و می رفتم خانه ام و رفتم اما هرروز راهم را یک جوری کج میکنم که از جلوی خانه شان رد بشوم و فقط آن صمیمیت را در آن سن و سال ببینم . 

و بعدی همسایه ی پشتی مان است . یک مسیری این پشت هست بین واحدهای ما و واحد های خونه ی کناری که فقط هم جای یک نفر است . بین درختان و پرچین ها و درهای خانه ها ، خانه ی پیرمردی است به شدت با ذوق و سلیقه . آن حیاط و خانه در نگاه اول باید مال زن چهل ساله ای باشد که تنها زندگی می‌کند اما مال پیرمردی است که تنها زندگی می‌کند . حیاطش پر ازجزییات است و من عاشق جزییات هستم و هیچ وقت ندیده بودم کسی در ایران جزییاتش را ببرد توی حیاطش !اما اینجا خیلی میبینم . حیاطش پر از مجسمه و خانه ی کوچک پرنده ها و دو تا خانه ی کوچک سگ و گلدان های متنوع با گل های متنوع است . یک بار هم چشمم افتاد به خانه اش. خانه اش خانه ی رویایی من بود هرچند که فقط یک نظر خانه اش را دیدم ( که متوجه ام آنهم کار درستی نبود !) . یک خانه ی پر از وسایل چوبی و کتاب . 

حالا من نه تنها فضول محله نیستم ! بلکه اصلا آدم فضولی هم نیستم اما حیاط ها و خونه های اینها برام خیلی جذابه و هنوز هم ازشون حرف دارم . از بچگی هروقت توی خیابون راه می رفتم حواسم به خانه ها و معماری شان و داستان‌هایی که برای گفتن داشتند بود و یکی از کارهایم ، داستان ساختن برای خانه های مختلف بود اما حالا اینجا این فرصت را دارم که داستان ها را از نزدیک ببینم و این واقعا جالب نیست؟!