11 مارس

حال و هوا مثل بعدازظهرهای سیزده به در است . همان روزی که از صبح آفتاب محض بود اما آخرش یهو هوا ابری می‌شد و باران می گرفت . لااقل تا جایی که من یادم هست چون چندین سال بود که دیگر در مراسم پرشان سیزده به در شرکت نمیکردیم ! امروز اینقدر هوا گرفته بود که چراغ های تراس همسایه ی روبه رویی ما از صبح روشن شده بود . چراغهایی که اتوماتیک از دم غروب روشن می شوند تا حدود ساعت نه و نیم شب. طفلکی ها صبحِ امروز را با دمِ غروب اشتباه گرفته بودند . هرچی هست چیزی شبیه حال و هوای دم بهار نیست خلاصه . وسط پیاده روی ام از کنار Rewe رد میشدم که چشمم افتاد به خانمی که داشت خریدهایش را توی سبد حصیری اش می گذاشت . وسط سبدش کاهوهای بنفش بود و کنارش یک دسته لاله و کنارش یک شیشه شراب قرمز که اریب شده بود و کنارش یک چیزی شبیه دستمال گردن و توی دستش دونات های صورتی و شکلاتی بود و با دقت به سبد خریدش نگاه می‌کرد و گمونم توی این فکر بود که این دونات ها را کجا بگذارد که تابلوی نقاشی اش در ترکیب رنگ و اشیا کامل شود . با خودم فکر کردم آدمیزاد چقدر باید ذهنش آرام و دلنشین باشد که برای چیدن وسایلی که چند دقیقه ی بعد هم قرار است خالی شان کند اینقدر وسواس و سلیقه به خرج بدهد . فکر می کردم چقدر طول می کشد من بفهمم زندگی را باید قشنگتر از این بگیرم که “سنگین ها را بگذارم ته و سبک ها را رو“ و هیچ هنرمندی ای به خرج ندهم . آدمیزاد اصلا اگر توی سبد خریدش هنرمندی به خرج ندهد کجا قرار است این کار را بکند ؟ 


حالا که پنج نفر با هم می‌توانند توی یک خانه باشند و با ماشین می شود بین استان ها رفت و آمد کرد دوستم و دوست پسرش قرار است برای سال تحویل بیایند پیش ما . سال‌های سال است که اولین کسی که درست چند دقیقه بعد از سال تحویل ( در هر ساعت از شبانه روز که باشد ) زنگ می زند و سال نو را تبریک می‌گوید کسی است که امسال برای اولین بار می توانیم دم سال تحویل از نزدیک بهم تبریک بگوییم و ماچ و بوسه هایمان را نثار هم کنیم . از این بابت اینقدر خوشحالم که شاید به دم سال تحویل نرسم و فکر میکنم باید سنگ تمام بگذارم . فکر میکنم اگر هنوز یاد نگرفتم سبد خرید شاعرانه ای داشته باشم اما حالا باید یک سفره ی هفت سین شاعرانه بچینم و هرچه هنر دارم رو کنم . هرچه نباشد دوستم یک هنرمند درجه ی یک است :))