8 مارس

بلاخره کارت اقامتم را گرفتم . در روزی که شبش چهار ساعت خوابیده بودم و همه چیزم بهم ریخته بود. اما سر صبح تصمیم گرفتم اخلاق فاطمه ی زهرایی ام را جایگزین اخلاق گند ام بکنم . بدو بدو نهار درست کردم و خوردم و راهی اداره ی امور مهاجرین شدم . جایی که بلاخره یک کارت دستم دادند که از شر آن پاسپورت با آن عکس احمقانه اش رها شوم. نمی دانم این چه ایده ای بود که سر صبحی که برای تعویض پاسپورتم رفته بودم گفتند عکست را ( که خودم بودم که توی هزار لا چیز پیچیده شده بودم ! ) قبول نمیکنیم و باید همین الان بروی تا افسر گذرنامه عکس دلخواهش را ازت بگیرد . سر صبح بدون آرایش و با ردِ ماسک بر صورت ، یک بقچه دور کله ی چالیز ترون هم بکشید فاجعه ی قرن می شود من که جای خود دارم ! با این عکس قابلیت این را داشتم که صفحه ی اول گذرنامه ام‌ را بگیرم دستم و بروم وسط شهر و با یک “الله اکبر” کل آلمانی ها را متواری کنم ! می دانید من همیشه فکر میکنم ما ملت باحالی هستیم . مثلا نه به آن عکس صفحه ی اول پاسپورت من و نه به عکس دو صفحه ی بعدش روی ویزا .بله خلاصه بعد از همه ی این ها خوشحالم که مجبور نیستم آن پاسپورتی که توی همان دو صفحه اش نشان تظاهر و زور بود را با خودم این طرف و آن طرف ببرم و به این و آن نشان بدهم . 

در راه برگشت هم دیدم یکی دو‌تا مغازه باز است . به سرعت ماسکم را زدم و رفتم داخل و گفتم : مغازه ها باز شده ؟! خانم فروشنده هم که انگار منتظر بود من را کشاند داخل و گفت : می توانی یک قرار بگیری و سر همان ساعت بیایی خرید بکنی . این آلمانی ها چه علاقه ی عجیبی به این “قرار گرفتن” دارند . من هم که دیدم مغازه اش بد نیست گفتم اوکی . این اوکی از من همانا و حدود نیم ساعت علاف شدن برای پر کردن چهار تا فرم و گرفتن یک کارت و ست کردن یک ساعت خاص و قول دادن که سر همان ساعت برویم و زود هم خریدمان را بکنیم و هزار تا سوسول بازی دیگر همانا ! دیگه فقط برای خرید کردن Terminنگرفته بودیم و فرم ‌پر نکرده بودیم و امضا نداده بودیم ‌‌که آن هم دادیم . 

با همه ی اینها نمیدونم تا کی میتونم روی اخلاق فاطمه ی زهرایی ام برای ادامه ی امروز حساب کنم !