14 مارس

امروز بیدار شدم و افسارم را دادم به دست هورمون ها که بردند هرجا خاطر خواهشان بود !

 دکترم از هر دو جمله ای که می‌گوید یکی اش این است که “ اره خب ، تو احساس ناامنی میکنی “ . درست هم میگه البته . از نگاه من دنیا به شدت ناامن و غیرقابل پیش بینیه . نمیتونم توضیح بدم که چطور از نگاه من هر دقیقه میتونه اتفاق های عجیب غریبی بیفته و ذهن من به چه احتمالاتی فکر میکنه . راستش من از اینکه خیلی از اتفاقات زندگیم رو با جزییات برای دکترم شرح بدم احساس خوبی ندارم اما اون معتقده این احساسِ من ، ریشه در جایی در کودکی داره . راستش من اونقدر به این روش مطمئن نیستم و اگر کسی راهکار عملی ای جلوی پام بذاره مطمئن تر میشم اما برای خودم جالب بود وقتی که خیلی اتفاقی وسط مکالمه مون یاد این افتادم که وقتی چهار ساله بودم مامانم رفت حج واجب و چون کسی نبود از من مراقبت کنه منو گذاشتند مهد کودک . من چند روزی به محض ورود به مهد کودک گریه زاری رو شروع می کردم تا زنگ می زدند به پدرم که بیاد دنبالم . بعد از چند روز هم مهد کودک کنسل شد و به جاش می رفتم خیاطی بابام . فک می کنم بیشتر از یک جلسه از احساسی که اون روزها داشتم حرف زدم و دکترم معتقد بود همین دوری مامانم حسی از ناامنی رو توی من ایجاد کرده که تا الان هم کشیده شده . اون حتی معتقده من همین الان هم ناخودآگاه خودمو در شرایطی قرار میدم که توش احساس ناامنی میکنم و به نظرم اینجاش رو هم درست میگه . این خاطره ی مکه چیزی بود تقریبا فراموش شده که ازوقتی سرش باز شده چندان احساس خوبی ندارم . پشت بندش هم یک سری چیزهای دیگه یادم اومد که مجموعا خیلی روح و روانم رو تحت تاثیر قرار داد . 

جدا از همه ی اینها بیشتر از یک سال خونه نشینی و این وضعیت نابسامان جهان و وضعیتی که زندگی شخصی من داشت هم قوز بالا قوز شده . جوری که الان فکر می کنم نیاز عمیق به یک سفر طولانی دارم . نیاز عمیق به بودن طولانی کنار یک دوست . نیاز عمیق به روزهای طولانی و آفتاب مداوم . نیاز عمیق به داشتن معنایی متفاوت . 

ابی هم که همیشه یک‌حرفی دارد می گوید : 

من برای زنده بودن 

جست و جوی تازه میخوام ...