Sweet dreams

توی آشپزخانه مشغول کارهای معمولی ام . صدایش را می شنوم که از اتاق می گوید : بیا دیگه . می روم لبه ی تخت می نشینم و عمیق ترین احساس دلتنگی تمام زندگی ام را تجربه می کنم . توی همین هاگیر و واگیر با خودم ، پیغام می دهد که خانه را دیده و به نظر خوب است . خانه ی قشنگی بود . یک حیاط سراسر چمن داشت که با پرچین از خیابون بیرون جدا شده بود . بعد آدرس یک سایت می فرستند و می گوید : ببین از کدوم تخت خوشت میاد . آدرس را باز نمی کنم و به تخت خودمان نگاه می‌کنم . دوستش دارم . دلم می خواهد بگذارم روی دوشم و با خودم ببرمش . اینقدر همه ی این روزها و ماهها بد و تلخ بوده که به بهانه ی تخت می نشینم و با خودم گریه می کنم و فکر می کنم دلگیرتر و دلتنگ تر از من توی عالم نیست . بعد او عکس های خانه را می فرستد و می‌گوید: امروز هوا آفتابی بود ولی بدون تو اینجا همیشه خاکستریه . 

هرروز بلند می شوم و با خودم می گویم : امروز روز بهتری است . و هر آخر شب با خودم زمزمه می کنم : هرسال میگیم دریغ از پارسال ... 

حالا شاید فردا واقعا روز بهتری باشد .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد