جنگ هورمونی

پریروز خودم را جمع کردم و زدم به خیابون . شوهر خواهرم یک سخنرانی با مقدمه ای طولانی برایم داشت که بهتر است هرچه زودتر به روال عادی زندگی ام برگردم و یاد بگیرم چطور از خودم در مقابل ویروس دفاع کنم . دیدم راست می گوید و عملا فِس شدم با این وضع زندگی ! این بود که ساعت حول و حوش هفت رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام برای خریدن یکی دو تا کتاب . رسیدم بهش و دیدم تعطیل است . ساعت کاری اش را تا هفت و نیم اعلام کرده بود . خب پریشب هنوز ماه رمضان بود ( و مثل اینکه دیشب هم برای بعضی ها بود! ) و من نمی فهمم توی مملکتی که سیل و زلزله و آسمان نا امن و زدن هواپیما و کشتار دسته جمعی آدم‌ها و غیره اتفاق می افتد ، چرا باید یک ماه خودمان را از خوردن حتی یک چکه آب هم محروم کنیم ؟! خلاصه با خودم گفتم اشکالی ندارد پس می روم رژ مورد علاقه ام را بخرم و به درک که قیمتش نجومی است . تغییر وضعیت جالبی نبود . از خرید کتاب به رژلب! ولی خب حالم چندان خوب نبود و حتی قبل از آن هم هورمون هایم شروع جنگ را اعلام کرده بودند . توی مغازه ی رژلب فروشی تصمیم گرفتم مارک رژلب را عوض کنم . همیشه توی همین وضعیتِ روحی دچار این خل بازی های احمقانه می شوم و دلم می خواهد به یک چیزی اعتماد کنم و فاتحه ی خودم را بخوانم . معمولا هم در این دوران خریدهای اینترنتی افتضاحی میکنم . البته این یک برند آمریکایی بود و به نظر نمی آمد فاتحه ای در کار باشد . بعد افتادم بین انتخابِ رنگِ سوسنی و صورتی طورِ شماره ۶۰۹ و صورتی و بنفش طورِ شماره ی ۶۰۲ و یک گه گیجه ی تاریخی گرفتم . دختر خواهرم را صدا زدم و گفتم : به نظرت کدوم قشنگتره؟ و او نگاهی به دستم و نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت : خاله این دوتا هیچ فرقی با هم 

ندارن ! رسما داشت پرت و پلا می گفت. به نظر من که کاملا با هم فرق داشتند . خلاصه بعد از یک کلنجاری عمیق ، تصمیم کبری را گرفتم و ۶۰۹ را انتخاب کردم . رژلب فروش رفت و دو دقیقه بعد آمد و گفت  : خانم همین شماره رو نداریم . بعد تعطیلات کسری هامون برامون میاد . 

می بینید. یک روزهایی خدا هم به آدم دهن کجی می‌کند . هیچی گیرم نیومد و فهمیدم روز من نیست اصلا پس به سرعت خودم را به خانه ی خواهرم رساندم . آنجا ریختم وسط و تا می توانستم خودم را تیت و پر کردم . اما بعد آقامون ابی گفت :

تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست ...

ابی درست در لحظه های حساس دست می گذارد روی نقاط حساسم ! و دگرگونم می کند . خلاصه دگرگون شده ، تو جامِ می ام نقشِ دو چشمْ افتاده و از درون احساس یک جزیره ی دورافتاده را داشته به جنگ هورمونهایم رفتم و پس ازدو روز، شکست خورده از میدان جنگ بیرون آمدم . الان هم هورمونهایم در حال جمع کردن غنائمی هستند که یک ماه یک گوشه گذاشته بودم و ازشان نگهداری کرده بودم !