یکی از علت هایی که اینجا رو این شکلی کردم اینه که توی مقطعی هستم که گاهی فکر می کنم سربالایی ترین مسیر زندگیمه و فکر می کنم نوشتن از خیلی جزییات شاید بتونه کمکم کنه توی این مسیر حس بهتری داشته باشم . یعنی می خوام از جزییات بیشتری از زندگیم بنویسم و از حس و حال های مختلفی و اساسا آدمی نیستم که زندگیش رو برای همه بریزه روی دایره . حضور آدمهایی که اینجا و به شکل مجازی میشناسمشون و باهاشون احساس خوبی دارم در بودن اینجا ، حس خیلی بهتری بهم میده تا عبور هرکسی که یک روز بلاگ اسکای رو باز می کنه و میرسه به اینجا . شاید روزی که حال بهتری داشته باشم و بتونم محتوای به درد بخورتری تولید کنم اینجا رو دوباره پابلیک کنم اما فعلا توی دوره ای هستم که هیچ ارتباط اضافه ای رو با کسی نمی تونم بپذیرم . تمام شبکه های اجتماعیمو بستم و گوشیم تمام روز روی حالت پروازه و فقط با معدودی از دوستانِ خیلی صمیمی ام ارتباط دارم . 

شبی که این تصمیم رو گرفتم یک تصمیم دیگه هم گرفتم و اون ادامه ندادن کلاس آلمانی بود . من دو بار دیگه هم خیلی جدی به این نتیجه رسیده بودم که کلاس های الف ب و خودش برام غیر قابل تحمله اما این بار مطمئن شدم . با آدم های در اون تیپ شخصیتی اصلا نمی تونم ارتباط بگیرم و فکر می کنم اون هم نمی تونه با من ارتباط بگیره و باید خیلی زودتر از اینها به احساساتم احترام می گذاشتم و کلاسش رو ترک می کردم . یادگیری خودخوان خودم در حالیکه برای خودم هم غیر قابل باوره بهتر جواب میده . 

امروز بعد از پنج ساعت کابوس دیدن بیدار شدم ! در حالیکه شب قبلش هم پنج ساعت خوابیده بودم و تمام تنم خسته بود . نمی دونم ریشه ی کابوس هام کجا بود اما اینقدر اذیتم کردند که بیدار شدم و به زندگیم جوری پرداختم انگار که ساعت نه صبحه ! حالا هم می خوام نسکافه ام رو بخورم و ادامه ی زندگیم رو جوری از سر بگیرم انگار که ساعت یازده صبحه و من شب قبلش رو هشت ساعتِ تمام و کامل خوابیدم !