مهمانِ مامان

برای روز گرمی که همه بودیم . یک سفره از این سر تا آن سر پهن شد و بوی قرمه سبزی مادرم پیچیده بود توی خونه . سالاد شیرازی ها پیاله پیاله شده بودند و پارچ های دوغ و نعناع آماده و سبزی خوردن ها ،  پیش دستی پیش دستی . یک پارچ شربت توت فرنگی هم بود برای هرکسی که از راه می رسید و گرما زده بود . همیشه فکر می کردم مامانم باید مدیر یک اقامتگاه بود چون حواسش به همه ی جزییات هست .آنوقت حتما به مهمانان آنجا خیلی خوش می گذشت .  حواسش به همه ی آنهایی که دوستشان دارد هم هست و تا می توانست قربون صدقه ی پنگوئن من رفت . برادر زاده ام نشسته بود کنارم و غش غش می خندید به اینکه من می گفتم توی امتحانش هرجا پرسیدند فلان سخن از کیست بزند امام جعفر صادق . چون بقیه ی امام ها زیاد حرفی نزدند ! خواهرزاده ام تار می زد و برایمان از هراس هایش درباره ی کنکورِ هنر و امتحان عملی اش می گفت و ما که سرمان از هیچ جایمان در نمی آمد بهش دلداری می دادیم که خیلی خوب می زَند . 

برای همین لحظه های ساده و حرف های معمولی به اندازه ی کهکشان راه شیری دلتنگ بودم . برای همه " دلتنگی "  ابی جانم را گذاشتم و خانواده ای که یک دقیقه نمی توانند سکوت کنند دقایقی گوش جانشان را سپردند به ابی که خیلی جوان و بی تجربه اما زیبا و عمیق بود .