Reapeted insomnia

نیمه ی شب پاییزی بود که قطار خراب شده بود. یک اتفاق متداول که فقط من که هفته ای دوشب در قطار می خوابیدم باهاش آشنا بودم. واگن را خالی کردیم و رستوران قطار را تقدیممان کردند! با پول قطار چهارتخته شب را در رستوران خوابیدیم!! سرم را گذاشته بودم روی میز و مطلقا هیچ چیزی برایم مهم نبود به جز خوابیدن. اولین رگه های خورشید که درآمد سرم را بالا آوردم و چشمهایم از شدت نور تنگ شدند.  بعد تازه دیدم که مقابلم پسر جوانی نشسته . بدقیافه نبود! دوباره سرم را گذاشتم که بخوابم اما سرو صداها بالا گرفته بود و ملت تازه فهمیده بودند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. وقتی فهمیدم امکان خوابیدن نیست کتابم را درآوردم و مشغول خواندن شدم.  آفتاب کم کم بالا می آمد و من که به ندرت این صحنه را دیده بودم ثانیه ثانیه ی حرکت خورشید را هم زیرنظر داشتم.  مرد جوان وقتی خورشید کاملا طلوع کرد پرسید: 

-چه کتابی می خونید ؟

+دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای آوریل.  مال یه نویسنده ی ژاپنی به اسم هاروکی موراکامی. 

قصدم ادامه ی گفتگویمان نیست که درحالی که قطار، بیابان و کویر و شهرهای پایین دست تهران را رد می کرد او از زندگی و تجربه هایش می گفت.بیشتر از من حرف داشت و دنبال گوش شنوا می گشت.   بعد شماره اش را داد و بعدها در اینستاگرام دنبالم کرد و حتی لطف کرد و چمدانم را تا خط مترو آورد.  قصدم همان سوال ساده ای بود که پرسید.  سوالش را خیلی دوست داشتم.  حالا که فکر می کنم در تمام زندگی ام تنها او این سوال را ازم پرسیده . نمی دونم چرا اما یک جورهایی احساس تنهایی می کنم.  اینکه چرا امروز یاد این خاطره ی محو و دور افتادم را هم نمی دانم. می تواند مربوط به بی خوابی عجیب و غریب دیشب و یا خواب های درهم و برهم و یا شلی وجودم در یک روز تعطیل باشد.  احساس تنهایی می کنم . عجیب احساس تنهایی می کنم ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد