یک خداحافظی سخت

-تقریبا هرکسی این روزها سر از خانه ام در می آورد نگاهی به گلهایم می اندازد و می گوید: 

چرا گلهات یه جوری شدند ؟!

درواقع همه دچار چشم برزخی شدند و می توانند از ظاهر نسبتا تر و تازه ی گلهام بفهمند که حالشون خوب نیست.  گل هام حالشون خوب نیست چون من دیگر مثل قبل دوستشان ندارم.  حتی بنفشه ی قشنگم که سخاوتمندانه از روزی که آمده گل می دهد.  او هم برایم مثل قبل نیست.  تمام آنها جذابیتشان را برایم از دست دادند.  به علتی که نمی دانم.  هرروز طوری نگاهشان می کنم که انگار وظیفه دارم نگاهشان کنم.  آنها هم طوری به من نگاه می کنند که انگار همه چیز برایشان تکراری شده . پنجره و منظره ی پشتش ، آفتاب و سایه و پرده و همه چیز ، حتی خودم.  بله ، چشمهای برزخی من هم می بیند که برای آنها چیزی تکراری و خسته کننده شدم. ما در تقابل هم فقط تکرار و حس خستگی را منتقل می کنیم و من خودخواهانه آنها را پیش خودم نگه داشتم.  چون به شدت به آنها وابسته ام.  به شدتی که قابل تصور نیست. 

این وضعیت تنفر برانگیزی است.  می دانید قشنگی آدمیزاد به این است که می تواند چشمهایش را روی خودش باز کند و خودش را تغییر بدهد. می تواند به وضعیت های تنفربرانگیز خاتمه بدهد.  می تواند اجازه بدهد خودش و بقیه ی موجودات زنده ی اطرافش در هوایی تازه نفس بکشند.  این کاری است که من قرار است بکنم.  چرا که "من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام ، تا قشنگترین قصه ی عالم رو بسازم."  و تا رسیدن این حرف تازه بین ما ، بدرود همه ی گلهای قشنگم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد