از وقتی برگشتیم زمین و زمان رو گشتم و دستبدم رو پیدا نکردم . دستبدی که ز یک ماه قبل از تولدم بهم داد . وسط خیابون . کنار داروخونه ی جهان کودک . با مهره های کبود . خود سلیقه ام بود . با خودم همه جا برده بودمش و از وقتی برگشتیم گم شده بود . یک دور به همه اطلاع دادم که لطفا خونه هاتون رو بگردید و یک جوری پیداش کنید . همه گفتند گشتیم و همچین چیزی پیدا نکردیم . من که همیشه خدای بدبینی ام در این مواقع دچار یک خوشبینی احمقانه میشم و با خودم میگم حتما پیدا میشه . اصلا مگه میشه گم بشه ؟! انگار تو قوانین زندگیم نیست که همچین چیزهایی گم بشن . 


امروز که به مامانم زنگ زدم می خندید و از خاطرات بیرون رفتن هاش با برادراش حرف میزد . بعد گفت راستی .. و دستبند آبی کبود رو گرفت جلوی دوربین و تکون داد . درحالیکه پشت تصویر خودش بود که موهاش رو تازه رنگ کرده بود . همون رنگی که همیشه میکرد و چشماش برق میزد و میخندید . حاضر بودم همه ی جذابیت های زندگیم رو بدم و همین تصویر تا ابد بمونه . حتی من نباشم ولی این تصویر رو همه ی نسل های بعدم ببینن . این همه ی چیزی بود که تو اون لحظه میخواستم . 

گفتم : عه این کجا بوده ؟ گفت : اون روز زیر تخت و تمیز میکردم افتاده بود پشت تخت . گفتم چه خوب که پیدا شد … بعد دوباره آوردش بالا و گفت : حالا اینو من میتونم دستم کنم ؟ 

گفتم : شما که ازین چیزا نمیندازی حاج خانم ! تازه منم دعوا میکردی همیشه که پول الکی به این چیزا ندم . گفت : خب اون وقتا تو همینجا بودی .. حالا تو نیستی همین وسایلت اینجا مونده دیگه .. گفتم آره دستت کن :) بعد دستش کرد . دستشو آورد بالا .  تو نگاهش هم مشخص بود راضی نیست . بعد گفت : اینم به دستای شما میاد که جوونین .. قبل از اینکه اینو بگه داشتم فکر میکردم حالا که اون تصویر قبلی موندگار نشد حداقل این یکی موندگار شه . یک جوری همینطوری ثابت و بدون تغییر بمونه . تصویر دستای مامانم با اون دستبند . نمیدونم چرا خودش اینطوری دیده بود اما برای من یک تصویر زیبا و پر از حرف و پر از حس بود . اون مهره های کبود روی دستای مامانم زیبا نشسته بودند  . به نازی که لیلی به محمل نشیند …


بعد قلبم فشرده شد . نفسم تنگ شد . یک چیزی روی دلم سنگینی کرد . دلم براش تنگ شد . فکر میکنم همین الان هیچ کس توی دنیا نیست که به اندازه ی من مفهوم دلتنگی رو بفهمه . دلم براش تنگ شده .. 

نظرات 5 + ارسال نظر
نسیم 22 خرداد 1401 ساعت 06:47

ای جانممممم
مامان هزار ساله باشه و سلامت همیشه
به زودی میاد پیش ایشالا و دیدارها تازه میشه عزیزم

مرسی نسیم جونم
مامان بابای توام ایشالا همیشه سایه شون رو سرت باشه
فک نکنم به زودی ولی امیدوارم حداقل یه بار بیاد

لیمو 21 خرداد 1401 ساعت 06:01 https://lemonn.blogsky.com

عزیزم
خاله مونیخه اما گفتم شاید بتونه اونجا برات یه جوری پست کنه

فدای تو بشم عزیزم 
خیلی لطف داری ولی نیاز به زحمت نیست همونجا هم باشه اوکیه
بازم مرسی عزیزم

لیمو 20 خرداد 1401 ساعت 08:38 https://lemonn.blogsky.com

سلام لیموجونم. امیدوارم همیشه سلامت و شاد ببینیشون چه از توی مانیتور و چه از نزدیک
درک میکنم که دلتنگی چقدر سخته. تو دختر قوی ومحکمی هستی من گاهی از همینجا هم دلم برای مامانم تنگ میشه
پ.ن: خالم تابستون داره میاد ایران، میخوای ازش بخوام برات بیاره دستبند رو؟ البته بنظر میرسه مامانت خیلی دوستش دارن

سلام عزیزم
میدونی قوی بودن یه وقتایی از اجبار میاد نه اینکه ذاتا آدم قوی ای باشی .. یه جورایی اصلا گزینه ی دیگه ای نداری ..
الهی من فدات شم خاله تو مونشن مگه نیستن ؟ عزیزم ما دوریم ازشون . دست گلت درد نکنه عجله ای ندارم

زری.. 20 خرداد 1401 ساعت 05:47 http://maneveshteh.blog.ir

دختررررر چقدررررر قشنگ این را نوشنی این حس ماندگار کردن بعضی از لحظات. من هم یکبار با مامان بابام تصویری حرف میزدم که دقیقا در لحظه ای که هر دو تو تصویر بودند همین حس اومدم سراغم و درجا از صفحه اسکرین شات گرفتم اما میدونم هیچ فایده ای نداشت اون حس فقط تو ذهن من بود و خیلی ماندگاری داشته باشه نهایتا تا وقتی که من هستم و فقطططط در ذهن من هست.

مرسی زری جانم آره همینطوریه و خوبه که تو ذهن آدم میمونه
زری جان من اومدم دایرکت وبلاگت و بهت پیغام دادم برای اون سوالت . آیا خوندیش ؟

ربولی حسن کور 19 خرداد 1401 ساعت 06:33 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
امیدوارم سایه شون تا سالها بالای سرتون باشه
نمیشد یه اسکرین شات بگیرین و صحنه را موندگار کنین؟
اگه بخواین من حاضرم فداکاری کنم و براتون بیارمش فقط یه دعوتنامه میخوام و پول بلیت

اتفاقا بادم رفت بنویسم که اینقد رفته بودم تو خودم همین اسکرین شات و یادم رفت بگیرم البته منظور شاعر اینجا از موندگار شدن با گرفتن اسکرین شات نبود
همه چیز آماده اس اتفاقا . برای شمام میفرستم اگه میارینش خودش همچین دنبالش نیس منم زیاد اصرارش نکردم . البته دیروز میگفت حالا میرم مدارکو میفرستم و ازین حرفا ولی مطمئن نیستم :/ بعد الان به مرحله ای رسیده میگم تو برو ویزاتو بگیر من ازینجا پامیشم میام اونجا برت میدارم میارمت که تو راه هم تنها نباشی ! به خدا چیکار کنم دیگه !!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد