-
گزارش یک ظهر تابستان
22 مرداد 1398 00:14
خب درست یادم نیست دیروز بود یا پریروز و یا شاید هم چند روز قبل. زیر آفتاب ظهر تابستان نشسته بودیم تا زمان سینما رفتن برسد! بعضی وقت ها آدمها این شکلی اند. لذت لحظه را رها می کنند تا به لذت آینده برسند. آن روز من هم منتظر وقت سینما رفتن مان بودم. بیخودی از در و دیوار حرف می زدیم به صرف گذران زمان. از موراکامی میگفتم و...
-
سبک شخصی
21 مرداد 1398 00:39
"شبیه این نقاشی های ایتالیایی شدی ، خانمه توی جایی مثه بهشت دراز کشیده و در آرامشه و نور زمینه ملایمه و همه چیز پرفکته ..." می خواهم بگویم آدمیزاد در هرکاری باید کیفیت داشته باشد . حتی اگر آن کار ، کاری معمولی و ساده و تکراری باشد مثل تعریف کردن از پارتنر!
-
پاییز در تابستان
20 مرداد 1398 00:25
یک شب 22 درجه آگوستی حقیقتا چیز کمیابی است. اینقد کمیاب که گمون می کنم باید تا خود صبح بیدار باشم و این هوا را نفس بکشم اما خب هیچ کس که نداند خودم می دانم که این روزها تنها مشکلم کم خوابی است و باید فرصت را غنیمت بدانم و بخوابم. امشب بعد از خریدن گلابی و هلوها و شستن و خوردن شان حس کردم که باید این زندگی را بپذیرم....
-
از عذاب جاده خسته
15 مرداد 1398 23:19
می توانم بگویم تمام دیروز را زندگی نکردم . فضای تاریک و ساکت مغزم پر از صدا و تصویر بود . یک مشت اتصالات عبث شکل گرفته بودند و موضوع این بود که تمام دیروز خودم می دانستم کجای این صداها و تصاویر هستم و موضع ام نسبت به هر اتصالی که شکل گرفته بود چیست . این اولین بار نبود که نمی توانستم زندگی بکنم . این اتفاق در بهترین...
-
از شب هایی که نمی دانیم
13 مرداد 1398 23:32
مادر دوستم اولین کسی بود که این جمله رو بهم گفت. البته مستقیم به خودم نگفت و به دخترش گفته بود . الان درست یادم نمیاد که دوستم اولین بار کی و کجا حرف مادرش رو بهم انتقال داد. شاید یک غروب پاییزی بود. او گفت که مادرش گفته که چرا توی چشم های من یه غمی هست؟ این سوال دوستم هم بود. من هیچ جوابی نداشتم چون هیچ وقت بهش فکر...
-
Change your mind, like a girl changes clothes
11 مرداد 1398 17:01
یک جایی موراکامی از زبان یکی از شخصیت های کتاب پین بال 1973 گفت که: اگر طرز فکر کسی خیلی متفاوت از من بود دیوانه می شدم و اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. و این تنها جمله ای نیست که نمی گذارد این کتاب را زمین بگذارم. تمام دیروز و امروز را (تا آنجا که شده) کتاب خواندم و آنجا که نشده پیغام های جامانده و عقب افتاده را دادم و...
-
از مزایای موراکامی خواندن
10 مرداد 1398 13:46
فصلی در باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. میشد بدوی سمت در باز و داد بکشی صبر کن ، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم! ولی هیچ کس آنجا نیست. در را که میبندی ، برمیگردی تا فصل تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگار روشن می کند. می گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی ، خب چرا به من نمی...
-
یکی از روزهایی که نمی دانیم
7 مرداد 1398 20:29
امروز الف ب! از یکی پرسید اگر در مسیر سختی که پیش رو داری شکست بخوری چه کار می کنی ؟ و من بیشتر کلاس را به این سوال فکر می کردم. آن کس که سوال از او پرسیده شد پاسخ داد به دنبال راه دیگری می گردم و من هم همین پاسخ را می دادم احتمالا. تجربه هم مقوله ی پیچیده و زیبایی است. سه سال پیش حاضر بودم هر رنجی را به جان بخرم و...
-
بهترین روز سال
6 مرداد 1398 00:16
تو راست می گفتی پارسال این موقع توی رستوران نشسته بودیم و- من سالاد سزار می خوردم و دختر پشت پیشخوان لبخندهای گشاد گشاد به ما می زد و وقتی فهمید فردا عازم بیمارستانم از خودش کلی شور و شوق در کرد. حالا به چشم بر هم زدنی یک سال گذشت از آن شب و فردایش که زندگی ما یک شکل و شمایل دیگری شد. تو راست می گفتی و من تغییر کردم....
-
ای تو هم سقف عزیز
2 مرداد 1398 23:50
برای مینیمالیست بودن و تا کتاب نخونده ای هست کتابی نخر و ازین حرفا کلی تز دادم و دست آخر ، دیروز در کتاب فروشی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کتاب کم حجم و سبک موراکامی را نخرم. اصلا کی توانستم جلوی دنیایی که موراکامی پیش چشمم می گشاید را بگیرم ؟! هیچ وقت! پین بال 1973 در همان صفحات اول مجذوبم کرد. اما به ناچار رهایش...
-
به مناسبت ورود به مرداد عزیز
31 تیر 1398 21:49
درست یک سال گذشته از شبی که توی ماشین نشسته بودیم و هوای تابستانی می خورد توی سرمان و من گفتم: -دیدی گفتم مردادی میشه:) می دونستی دخترای مردادی یه نگاه از بالا به پایین به همه دارن ؟ و او با لبخند عمیقی که هوشمندی ازش می ریخت گفت: -دختر من بایدم نگاه از بالا به پایین به همه داشته باشه:)) و اینطوری شد که من که تاب...
-
اندر نقد دموکراسی
30 تیر 1398 17:50
یک بار هم نشسته بودیم و چای می نوشیدیم و او برای من می گفت: این ایده ی دموکراسی هم اصلا هوشمندانه نیست. اصولا اینکه همه ی آدمها ، چه دکتر و چه مهندس و چه کارگر و چه دزد و چه قاچاقچی ، چه اونکه از مسائل سیاسی و اجتماعی سر درمیاره و چه اونکه هیچ نمی فهمه دورو برش چی می گذره ، حق رای برابر داشته باشند هیچ ایده ی منصفانه...
-
در روزهایی که نمی دانیم
29 تیر 1398 21:37
تمام بعدازظهر جمعه ای که گذشت را با خودم کلنجار می رفتم. سر خط چشم! بله قانون نانوشته ای هست که در عروسی باید هرچه در چنته داری را رو کنی و خط چشم کشیدن یکی از آن چیزهاست. من هیچ وقت نه در خط چشم کشیدن و نه در هیچ متد آرایشی خاصی استعداد نداشتم.تمام عمر خودم را قانع کردم که با یک رژلب هم خوبم. در یوگا یک جمله ی معروف...
-
وقتی از امید حرف می زنم از چه حرف می زنم
25 تیر 1398 00:02
گاهی به این فکر می کنم که امید دقیقا در کدام مرحله از تکامل ما پیدا شد و چطور شد که اینطور در ما تنیده شده و چطور که همیشه و در هر شرایطی هست ؟ باید دوره بیفتند و ببینید این امید دقیقا از کجا سرچشمه میگیرد که عقل و منطق هم سرش نمی شود و حتی جاهایی که نباید باشد هم هست و اگر دقت کنید گاهی وقت ها درست هم کار نمی کند اما...
-
from M, with love
24 تیر 1398 01:07
ای تو هم سقف عزیز بهت گفته بودم به وجود بختک ایمان آوردم ؟ باید بگم به چیزهای دیگری هم ایمان اوردم مثل تقدیر ، چشم بد ، دعا نویسی و دعا خونی و مجموعه ی همین کارها و حتی طلسم. به تمام اتفاقاتی که از سر گذروندیم در همین چهار ماه نگاهی بینداز و نظرت را بگو. باور کن ما طلسم شدیم و این خیلی بده که من بلد نیستم چطور طلسم ها...
-
در ستایش سی سالگی
23 تیر 1398 09:43
آه ای سالگی عزیزم هیچ وقت فکر نمی کردم سی سالگی اینطور درخشان باشد. اینطور خردمند و فرزانه. یک طوری که مهربان و دلنواز توی گوشت ضعف هایت را گوشزد کند و یک طوری روانشناس گونه تلاش کند این ضعف ها را حل کنی و یا اگر حل نشد از آنها بگذری. در هیچ سنی مثل الان خودم را اینقدر دقیق نقد نکردم . آرامشی هم حاصل شده از این وضع که...
-
روزهای در اوج
19 تیر 1398 22:37
یک چیزهایی هنوز در من حل نشدند و هرچقدر هم می خورند باز هم حل نمی شوند و مثل قند توی لیوان شیشه ای مدام به شیشه او خورند و امروز که ف الف گفت: حالا حالاها تو اوجی درحالیکه به صفحه ی گوشی نگاه می کردم اشک ریختم. مهم نیست ساعت ده شب است و من زده ام به خیابان. رانندگی در شب کار لذت بخشی است. ماتحت گشادم ترجیح می داد همین...
-
[ بدون عنوان ]
18 تیر 1398 22:18
تو بودی که زل زده بودی توی چشم های من و بلند بلند می خواندی؟ -پیله بستن در دل تو کار پروانه شدن بود من بودم که چشم هایم را انداختم پایین و گفتم؟ -عطر یاسی که تو چیدی ناز صد باغو خریده یا همه ی اینها خیالات درهم من است که قطب هایم جابه جا شده؟ نه ، خود تو بودی. فقط من و تو می دانیم گوگوش این آهنگ را هم خوانده.
-
مثل زندگی
18 تیر 1398 18:29
آفتاب درست به رنگ عصر تابستان است. ساعت پنج و چهل دقیقه و من برای دهمین بار یاشاید بیستمین بار زانوبندهاش رو از پاش درمیارم. به آرامی خوابیده اما بیشتر شبیه بچه هایی است که بعد از ساعتها شیطونی غش کردند. بعضی روزها هستند که تو براشون برنامه ریختی ، برای دقیقه دقیقه شون ، برای تک تک آدم های زندگیت برنامه ریختی ، با دقت...
-
شب نگار
16 تیر 1398 22:58
گوشی مبارک دیروز آلارم مبارکش را داد. آلارم مبارک تا تاثیر بکند یک روز تا یک هفته طول می کشد و بله همین الان به همراه یک سلسله حوادث تاثیرش را گذاشت. از برکت پیج های روانشناسی که علاقه ی زیادی به گروه بندی کردن آدم ها دارند بنده هم در طبقه ای قرار گرفتم . طبقه ی زیادی حساس ها و کمال گراها و در یک کلمه متوقع ها. یک نفر...
-
سلام بر دهه ی جدید
16 تیر 1398 13:52
برای دومین بار در زندگیم رمز ایمیلم رو فراموش کردم و درحال فحش دادن به تمام جنبندگان عالم از جمله خودم هستم . اصلا خودم را در خیلی شرایط درک نمی کنم و یکی از همین شرایط زمان انتخاب پسورد است . اصلا نمی فهمم در مغزم چی میگذرد و چی را به چی ربط می دهم و ازش پسورد می سازم که اینقدر دور از ذهن است که بعدا در ذهن خودم هم...
-
دردسرهای اینستاگرامی
15 تیر 1398 00:34
اینکه اینستاگرام یک روانیه زبون نفهمه و به هوای سیو کردن فعالیت هام دوباره به اکانتم وارد شد و بعد هم گفت هفته ای یک بار فقط میتونی دی اکتیو کنی موضوعی غیرقابل بحثه. موضوع قابل بحث رفتار منه که یکی از فعالیت هام اینه که یک استوری از پنگوئنم بگذارم و تا بیست و چهار ساعت پاسخگوی احساسات و ری اکت ها و کامنتهای دوست و...
-
روزنگار
13 تیر 1398 16:26
یک شلوغی عجیب غریبی افتاده در زندگیم و روی سراشیبی هم هست و هرروز شلوغ تر می شود. راستش اینکه در یک کلاسی تو در اوج جوانی از همه پیرتر باشی خودش چیز جالبی نیست. من توی مود از همه فهمیده تر و موجه ترم . دخترک تازه وارد بود. از گروه دخترانی که به خودشان زحمت نمی دهند. ناخن می کارند و تا جا دارد می مالند و یک لهجه ی...
-
تعلیق
10 تیر 1398 12:58
از اون لحظه هایی که خودت هم نمیدونی کار درست چیه ونه می تونی پرواز کنی و نه خودتو رها کنی که به زمین بخوری و وسط زمین و آسمون معلقی متنفرم و علت اینکه چرا در زندگیم مدام در این وضعیت قرار می گیرم را هم نمی دانم ! یک روز یک آشنای دور که از قدیم می شناختم گفت : دیگه شجاعت قبل رو نداری . و با اینکه درجا از حرفش عصبی شدم...
-
[ بدون عنوان ]
9 تیر 1398 19:03
دنبال بهونه ام که می رسم به فصل تابستان. این همه آفتاب به هر موجودی بتابد از حال می رود. این همه کمبود رطوبت آدم را شبیه آلبالو خشکه می کند! این ویتامین دی که اینقدر هم لازم است وقتی تامین می شود انگار بقیه ی ویتامین ها را می خورد و این می شود که یک جوری بی حال و روز زیر باد کولر می نشینی و منتظر یه اتفاق عجیب و غریبی...
-
تو ای بال و پر من
8 تیر 1398 21:04
یک دونه انگور توی دهن خودش می کرد و یکی توی دهن عموش و همه برایش می مردند. بعد دندون های خرگوشی اش رو نشون بقیه می داد و می خندید. بعد می دوید سمت تلفن و آن را کنار گوشش می گذاشت و باز همه برایش می مردند. بعد می پرید توی بغل من و سرش را می گذاشت روی شانه هایم که یعنی خوابش می آید(و اتفاقا خوابش هم می آمد ). به آنی سرش...
-
In memory of her
8 تیر 1398 18:22
می دانستم بات اینستاگرام چیست اما اینکه دقیقا چه کارهایی ازش برمی آید را نمی دانستم. فالو و آنفالو کردن اتوماتیک باشد خیلی دردت نمی آید ، یک نفر دایرکت مسیج بزند هم چندان دردناک نیست. اما یک نفر با اکانتش بیاید و پای پست تو کامنت بگذارد و درحالیکه پشت کامنتش یک بات نشسته نه تنها که دردناک است که یک جورایی فلسفی هم...
-
رها از رخوتم
8 تیر 1398 17:16
خرافاتی نیستم ولی به نشانه ها اعتقاد دارم. مثلا اینکه بلاگ اسکای هم نوشته ام را ذخیره نکرد و از داشبوردم پرید انگار زبان بی زبانی است که می گوید وبلاگ نویسی را هم بیخیال شو! از تمام دنیای مجازی استعفا دادم و حالا سرویس دهنده های وبلاگ هم می گویند: یک مینیمالیست تمام عیار بشو در فضای دیجیتال و همینجا را هم رها کن! از...
-
بی سرزمین تر از باد
5 تیر 1398 16:51
باید زودتر ازین ها به این نتیجه می رسیدم که بلاگ اسکای را انتخاب کنم. حداقل پیش از صرف این چندین ماه در پرشین بلاگ! روزهای ننوشتنم فراتر از تصور خودم رفتند. دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت حتی نوشتن. کارهای درهم و بدون برنامه ، امتحان های سخت ، روزهای سخت دندون درآوردن پنگوئنم و تنهایی من ، نامرتبی اطرافم و همه و همه از...