دنبال بهونه ام که می رسم به فصل تابستان. این همه آفتاب به هر موجودی بتابد از حال می رود. این همه کمبود رطوبت آدم را شبیه آلبالو خشکه می کند! این ویتامین دی که اینقدر هم  لازم است وقتی تامین می شود انگار بقیه ی ویتامین ها را می خورد و این می شود که یک جوری بی حال و روز زیر باد کولر می نشینی و منتظر یه اتفاق عجیب و غریبی و من تحقیق کردم ، تمام اتفاق های عجیب و غریب در زمستان می افتند و شب ، جایی که نه خورشید باشد و نه گرما . این را محمد بهمن بیگی گفته بود در کتابش ، که تمام مصیبت ها شب اتفاق می افتد و من آن روز که این جمله را می خواندم در یکی از مضحک ترین موقعیت های زندگی ام بودم و حالا که به آن موقعیت و همه ی اتفاق های قبل و بعدش فکر می کنم به جز افسوس خوردن کار دیگری نمی توانم بکنم.  ته یک چیزهایی که می رسد و تو با خودت می گویی "چه خوب که تمام شد " یک جایی هم همیشه برای افسوس هست که اصلا چرا و همان سوال های بی جواب و بیهوده ی همیشگی.  من درست امروز به همه ی اینها برای دو هزارمین بار فکر کردم و راستش خوشحالم و به نظرم باید افسوس خورد به وضعیتی که ته اش به خودت و همه چیزش خنده ات بگیرد و تازه خوشحال هم باشی که ته اش است! 

بله تابستان آدم را تبدیل به آلبالو خشکه ای می کند که زیر باد کولر به یاد مضحک ترین موقعیت های زندگی اش می افتد و افسوس که خورد ، خوشحال هم می شود و با یک لیوان شربت آلبالو به همه ی اینها خاتمه می دهد! 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد