روزهای در اوج

یک چیزهایی هنوز در من حل نشدند و هرچقدر هم می خورند باز هم حل نمی شوند و مثل قند توی لیوان شیشه ای مدام به شیشه او خورند و امروز که ف الف گفت:  حالا حالاها تو اوجی درحالیکه به صفحه ی گوشی نگاه می کردم اشک ریختم. 

مهم نیست ساعت ده شب است و من زده ام به خیابان. رانندگی در شب کار لذت بخشی است.  ماتحت گشادم ترجیح می داد همین رانندگی را هم یک نفر دیگر می کرد و من فقط می نشستم و عبور آدمها و ماشینها و خیابانها را می دیدم اما چون راننده ی کر و کور و لال دم دستم نبود زحمت رانندگی را هم خودم کشیدم.  دنبال کافه ای می گشتم که درش را باز کنم و بروم توی یک دنیای دیگر.  اما خب هرچه گشتم یافت می نشد.  از مقابل رستوران موردعلاقه ام گذشتم و روسری فروشی موردعلاقه ام و رسیدم به تنها نقطه ی کنج این شهر که میشناسم  که حالا انگار همه آن را پیدا کردند و دیگر کنج و امن نیست. اولین بار که اینجا آمدم وسط پیس او شتی بودم آن سرش ناپیدا و آخرین بار که آمدم هم وسط پیس او شتی بودم که این بار البته آن سرش پیدا بود! و حالا هم حس می کنم وسط پیس او شتم که اینجام اما نیستم.  این بار فقط خسته و گیج و گمشده و منگ و عصبی و تنهام.  در وضعیتی که نمی توانم جلو بروم و انتخاب کنم. 

روزها که می گذرند ، دائما هم یکسان نباشد حال دوران و بله همه ی اینها را می دانم. چیزهایی هم هست که نمی دانم.  چیزهایی هم هست که تو نمی دانی! اما می دانی ، شب ها خوابهای یی  سر و تهی می بینم و دلم می خواهد یک شب خواب خدا را ببینم.  و خدا تکلیف یک چیزهایی  را برایم روشن کند.  خیلی شب ها منتظرم با اینکه می دانم خدا تا حالا به خواب هیچکس نرفته ولی خب امید چیز بی منطقی است و در هر شرایطی هست. 

قندهایی در دلم حل نشده 

آرزو می کنم حل بشوند.  

آرزو می کنم بعد از همه ی این روز و شب ها

عمیق تر باشم و قوی تر 

آرزو می کنم خدا یک بار به خواب یک نفر برود 

و اگر آن نفر من بودم تکلیف یک چیزهایی را برایم روشن کند 

آرزو می کنم خدایی باشد اصلا

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد