روزنگار

یک شلوغی عجیب غریبی افتاده در زندگیم و روی سراشیبی هم هست و هرروز شلوغ تر می شود. 

راستش اینکه در یک کلاسی تو در اوج جوانی از همه پیرتر باشی خودش چیز جالبی نیست.  من توی مود از همه فهمیده تر و موجه ترم  . دخترک تازه وارد بود.  از گروه دخترانی که به خودشان زحمت نمی دهند.  ناخن می کارند و تا جا دارد می مالند و یک لهجه ی پسرکش هم میگیرند و می روند شکار شوهر و آن خارج رفته ها را که تور زدند انگار بزرگترین فتح جهان را کرده باشند تازه شروع می کنند زبان مقصد را آموختن و هیچ وقت نفهمیدم کجای این پروسه جالب است که این ها اینقدر با خودشان حال می کنند!  من که یک جوری در اختلالاتم فرو رفته بودم که بابت هر سوال آلمانی سه خط جواب می دادم!  در پاسخ به دخترک که "تا حالا یه بارم آلمان نرفتید یعنی؟!" چنان درهم شدم و رویم را برگرداندم که تا آخر کلاس  کلا هیچ صحبتی ازش نشنیدم ، حتی در حد تعامل در مباحث کلاس.

شین الف در ساعت چهار بعد ازظهر با آن ریش های بلند و شیوه ی تدریس نامفهومش ، به خودی خود دما را شش هفت درجه افزایش می دهد.  حالا شما فکر کن تیکه های مسخره هم بیاندازد! 

اختلالاتم منطق و دلیل را ازم سلب کرده. پس الان همه ی زندگی پیش چشم هایم تاریک و مسخره و پوچ و بی معنی و عذاب آور است. آینده را از امروز مزخرف تر می بینم.  اصلا آینده ی خاصی را نمی توانم ببینم و در این وضعیت روحی درخشان ، به جشن تولد دخترک پنج ساله ای دعوتم که تمام روند پنج ساله شدنش را دیدم و نمی دانم باید بروم آنجا و این قیافه ی چپ اندر قیچی را چه کنم ؟

پی اس:  هرچه تلاش کردم نوشته ام به یک انتها برسد نشد و این شد که همینطور نصفه و نیمه رهایش می کنم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد