-
بار سنگین هستی
7 آذر 1398 22:37
همین سفر اخیر که دیدمش و صحبت کتاب شد پرسیدم: راستی تو "بار هستی " رو داری ؟ و او گفت: اوهوم و بعد از مکث کوتاهی گفت: سوالت جدی بود ؟ گفتم: آره چطور مگه؟ و او گفت: چون هدیه ی خودت بود برای تولدم! امان از این حافظه. چطور فراموش کردم که برای تولد همه یا "بار هستی" را می برم و یا "ناتور دشت"...
-
[ بدون عنوان ]
7 آذر 1398 22:34
از جنگ ، از جدایی و نفرت دلم گرفت دلتنگ بازوان توام صلح تن به تن! -جواد گنجعلی
-
این تمنا که به سوی تو دراز است
5 آذر 1398 19:54
همه ی پنج سال پیش به اندازه ی همین یکی دو روز جای خالی اش را احساس نکردم. گمانم حتی در تمام بودن اش. زندگی بدون پدر شبیه خانه ی بدون سقف است. دیوارهایی که اگر یک متر هم ضخامت داشته باشند باز آسیب پذیرند. من اون روز نوزده ساله بودم. اون روزی که احساس کردم به خاطر من حاضره کاری رو بکنه که یک عمر نکرده. اون روز توضیح...
-
From M, With Love
4 آذر 1398 10:04
ای تو هم سقف عزیز نظرت چیه که آلبوم کوهن سه سال بعد از مرگش توی این روزا درمیاد؟ چون وقتی میای خونه و میگی "کوهن بذار" رو دوست دارم. وقتی وسط بعضی آهنگاش میگم: وای میفهمی چی میگه؟ و تو میگی: نه:) به نظرت بر سر قلب هایمان چه می آمد؟ ... پی اس: لئونارد کوهن دنیا رو قشنگ تر نکرده؟
-
سوم اش
3 آذر 1398 12:43
- میم واو دیروز از درآمد و زد به فارسی حرف زدن. من خیلی دلم می خواست یک جوری گوش هایم را بگیرم و نشنوم چون بار قبل که فارسی حرف زد تا دو جلسه سرم را از خجالت نمی توانستم بالا بیاورم. این بار هم شروع کرد و گفت: "آن سالی که ما از ایران رفتیم که مثل حالا نبود ، ته اش ما چهار تا فیلم بروسلی دیده بودیم. از هواپیما که...
-
دنیای این روزای ما
1 آذر 1398 10:22
علاوه بر نبود اینترنت ، احساس می کنم زیر حملات پارازید در حال جان دادن هستم. تلویزیون ایران برای من یک جعبه ی هیستیریک کننده است که به آنی می تواند اعصاب من را از صفر به هزار و شونصد برساند . پدر خدابیامرزم هیچ وقت تلویزیون ایران را نمی دید و همیشه یک جنگ بی پایان در خونه ی ما سر این موضوع بود چون پدرم منش دیکتاتور...
-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1398 15:03
راستش انتظار ندارم دنیا اینقد بهم حال بده دیگه:)
-
فصل جدید
29 آبان 1398 20:27
فکر می کردم در همچین روزی از خوشحالی خودومو تو گل بپلکونوم . شب اش یک جشن کوچیک بگیرم . به سین خبر بدم چون تمام این مدت همراه ما بود و هرکار تونست کرد. اینستاگرامم رو بعد از مدتها آپدیت کنم و خیلی کارهای دیگه. اما خبر وقتی بهم رسید که سر کلاس بودم. سر کلاس جملات سطح بالایی از خودم در می آوردم که برای خودم هم جای تعجب...
-
دل خسته ام از اینجا
28 آبان 1398 10:59
در حالیکه کاری رو پیدا کردم که دوستش دارم و برام بسیار بااهمیته در بیکاری مطلق روزها رو شب می کنم و شبها رو روز. دو ماه پیش یک شرکت آلمانی ایمیل زد و خواست که حضوری باهاش مصاحبه کنه. گفتیم که در ایران تشریف داریم و پروندمون در جریانه و هنوز جوابی نگرفتیم و احتمالا تا نوامبر وضعیتمون معلوم میشه. در کمال ناباوری ما جواب...
-
[ بدون عنوان ]
27 آبان 1398 14:58
اسنپ و تپ سی اس میدن که همچون گذشته در خدمتمون هستند ، دی جی کالا و خانومی هم پیغام مشابهی می فرستند. مرسی که کسب و کار اینا همچون گذشته برقراره و کار و زندگی بقیه ی مردم به ... چپتون! پی اس: امثال من بعدا که لطف میکنید و اینترتو وصل می کنید دهنشون صاف میشه بابت کارهای عقب افتاده ی این چند روزشون. ولی خداروشکر که دی...
-
خود درگیری
26 آبان 1398 22:58
رفیقم از کشور مذکور پیغام می دهد که : تقصیر تو نیست ، زبانشون واقعا سخته. دلم رو به همین حرفای دوزاری خوش می کنم. یک احساس ناخوشایند دارم که مغزم اشباع شده . احساس می کنم برای اینکه هر کلمه ی جدید آلمانی را واردش بکنم باید یک چکش بردارم و با چند ضربه محکم بکوبم رویش و البته با همه ی اینها هم امیدی ندارم وارد مغزم...
-
روز غارنشینی
26 آبان 1398 13:29
تلفن رو برمیدارم و صدای خنده اش رو می شنوم که میگه: دیروز که تو ترافیک موندم یاد تو افتادم که می گفتی تو این مسیر ، بدشانسی بعدی ما اینه که انقلاب میشه. همراهش می خندم. می گویم از صبح شبیه غار نشین ها بودم و چه خوب که زنگ زدی. میگوید من هم. باورم نمی شود که اینطور خودم را کشیده باشم از هرچیزی کنار اما وضعیت این مملکت...
-
جمعه ی سیاه
24 آبان 1398 16:23
فکر می کردم کالکشن عکش های پاییزی ام را که منتشر کنم و به به و چه چه بقیه را بشنوم حالم خوب می شود. فکر می کردم کارم را تحویل بدهم و "yes, that's exactly right "را بشنوم حالم خوب می شود. ولی مثل همیشه اشتباه فکر می کردم. هدف اشتباهی را نشانه گرفته بودم که حتی اگر وسط خال هم بخورد موفقیت مهمی نیست و چیزی...
-
فصل خاکستری من
23 آبان 1398 19:20
اگر شما یک نفر را دارید که تا بهش بگویید برگ میخواهم سر و ته خواسته تان را بفهمد و اگر یک نفر دیگر را دارید که یک روز روی داشبورد ماشین را پر از برگ مطلوبتان می کند ، در ابتدا به احتمال زندگی در دنیای true man فکر کنید. پس از آن به احتمال خوانده شدن وبلاگتان توسط هرکسی که در دنیای واقعی می شناسید. با فرض رد احتمالات...
-
آرزوهای بزرگ
22 آبان 1398 15:33
یک جور عجیبی همه ی مخ ام را گذاشتم تا به شب بیدار بودن برای کار کردن نرسم . ته همه ی متدهای برنامه ریزی را درآوردم تا وقت کم نیاورم و به شکل معجزه آسایی هنورز نیاوردم اما به وضوح می دانم که این روند همیشگی نیست و به زودی که کارم بیشتر بشود به مرحله ی شب بیداری هم خواهم رسید . برایم مهم است که به هر شکلی شده کارم را...
-
جای خالی تعلق
20 آبان 1398 13:38
ایده ی رانندگی در شب ایده ی احمقانه ی من بود که چون " یک خوب همراه" همراه من هست ، ایده های احمقانه ام عملی می شوند . البته این ایده ی احمقانه دو تا مزیت هم داشت. اینکه آسمان صاف و صوفی را ببینیم که دب اکبر و اصغر و حتی ستاره ی قطبی توی آن به وضوح دیده میشدند و اینکه اینقدر فرصت داشتیم تا درباره ی چیزهایی...
-
از خواص هوای سرد
15 آبان 1398 09:34
همونطور که گفتم میل و اشتیاق شما برای چیزی ، دور کننده ی شما از اون چیزه و اگر این به نظرتون خلاف قانون جذب و این چیزهاست بدانید قانون جذب و این چیزها چرت و پرته و چیزی که اینجا می خونید درسته. باید بگویم ما همه ی شگفتی های عالم را یکجا در این botschaft عزیز دیدیم به این شکل که درحالی که طی اعلامیه ای اعلام کرده بودند...
-
در ستایش خوش شانسی میگ میگ
14 آبان 1398 11:23
یک جایی در کارتون میگ میگ هست که وقتی آن کایوت بیچاره طبق معمول در حال دویدن دنبال میگ میگ هست ، می خورند به یک لوله ای و وارد آن می شوند ، بعد لوله باریک و باریک تر می شود و در نهایت که به باریک ترین قطر ممکن رسید ، میگ میگ و کایوت از آن خارج می شوند درحالیکه خودشان هم کوچک شدند. کایوت لحظه ای می ایستند و نگاهی به...
-
دل به پاییز سپرده ایم
13 آبان 1398 21:41
به جای پاییز باید می گفتند: " فصل حلقه کردن انگشتها دور لیوان گرم چایی" یا "فصل دم دستهای داغ مردادیت گرم" . یا "فصل قاب زرد پنجره" . قاب پنجره ی مورد علاقه ی من البته زرد نیست و به یمن کاج که همیشه سبز است بیشتر به سبز می زند اما من گشتم توی کوچه های بالایی و پایینی و یک درخت زرد پیدا...
-
دلش با دلم آشناست
10 آبان 1398 22:48
نشسته توی پرواز و آمده پیش من. به همین سادگی. نه چون به سفری رفته باشد. چون بار قبل نشد خوب هم را ببینیم. می نشیند توی ماشینم. برایش فرهاد می گذارم. هوا خاکستری بود و چشم من تو نخ ابر که بارون بزنه. نشستیم توی کافه. توی کافه ی محبوبم به یاد قدیم ها شکلات داغ سفارش دادم. کافه دار خندید و گفت: مامان شدن چطوره؟! یک ریز...
-
روز خاکستری
7 آبان 1398 23:00
آن زمانها که سرم از تغییرات هورمونی و این چیزا در نمی آمد هروقت مثل حالا میشدم فکر می کردم قرار است یک اتفاق بد بیفتد. یعنی می نشستم منتظر تا اتفاق بده بیفتد و بعد از چندباری که نه اتفاق بدی افتاد نه اتفاق خوبی ، فهمیدم این ربطی به آن ندارد. در این شهر ما هم کافی است تا دو قطره باران بیاید تا تمام سیستم حمل و نقل از...
-
From M, With Love
7 آبان 1398 00:14
ای تو هم سقف عزیز می گویند زندگی اگر عادلانه نیست اما در تعادل است. یک بی نظمی مطلق که در ابعاد وسیع تر به شدت منظم است. بعید نیست راست بگویند. خب هرقدر اعصاب من خط خطی است ، روان تو یک صفحه ی سفید بی خط و خش است. هرقدر من وراجم و مردمک چشمهایم از این طرف به آن طرف می پرند. مردمک چشمهای تو متین و سکوت هایت عمیق است....
-
اولبن باران پاییزی
4 آبان 1398 23:46
احتمالا اتفاقات درست مطلع نیستند که باید کی و کجا بیفتند. این است دچار نوعی هرج و مرج شدند و پس و پیش رخ می دهند. همین امشب که از دیشب نقشه اش را کشیده بودم با یک اتفاق ساده که سرماخوردگی او و خستگی خودم بود تبدیل به شبی بی روح شد با کمی نگرانی و هجوم فکرهای ترسناک. یا همه ی دو سه ماه گذشته ی ما که اسیر یک خبر نرسیده...
-
[ بدون عنوان ]
4 آبان 1398 15:01
زن های سی ساله شبیه هم اند. با موهای رنگ شده و چشم های روشن برف را بیشتر دوست دارند. حرف زدن با آنها مثل لیموی تازه است برای سرماخوردگی چشم های همه ی زن های سی ساله در جاده پر می شود بلاخره روزی صدای پرنده ای را از جنگل دور می شنوند و می روند. نرگس برهمند (اگر اشتباه نکنم ).
-
باد ما را با خود نمی برد
2 آبان 1398 15:36
با وجود مقاومت های زیادش تمام لباس هایش را می پوشم. بعد دور خودم می چرخم و بند و بساطم را می گذارم دم در و تا برمیگردم کلاهش یک گوشه افتاده ، جورابهایش یک گوشه ی دیگر و می بینم که سویشرتش هم تنش نیست ولی توی دید من هم نیست و معلوم نیست آن را کجا درآورده. یک نفس عمیق می کشم و خودم را کنترل می کنم و دوباره لباسهایش را...
-
[ بدون عنوان ]
1 آبان 1398 09:01
مامان خانم به اندازه موهای سرم شنیدم که بهشت زیر پای مادرانه. میدونی این جمله خیلی ساده و معمولیه و به درد تو نمیخوره. من بیشتر دوست دارم فکر کنم همونطور که اون خوانندهه میگه: تو " یک گوشه ی پیدانشده توی بهشتی" . این بیشتر شبیه چیزیه که تو هستی. همونجا که فقط مال توئه که هروقت خواستی بری اونجا و با وجود...
-
آخرین راه حل
30 مهر 1398 16:52
تصمیم دارم یک دروغ بگویم. صبح که بیدار شدم همچین تصمیمی نداشتم اما به مرور فهمیدم خودم و خودش و هر کوفت دیگری که الان دارم حس می کنم نیاز به این دروغ دارد. حتی اگر شرایط عوض نشود دروغ من هم سریالی می شود و برای هر سریالش هم ایده های جدیدی دارم. می دانید چرا؟ چون من در تیپ شخصیتی I هستم و این تیپ شخصیتی تحمل بالایی...
-
ببر درون
29 مهر 1398 18:51
دل لامصبم بعضی وقتها چیزهای عجیب و گاها بی اهمیتی می خواهد. اما یک طوری می خواهد که انگار بقیه ی زندگی ام بسته به بودن و داشتن آن چیزهاست. پاییز امسال یک برگ کوچک بیضی شکل طلایی براق می خواهد. همینقدر ساده . نمی دانم برگ موردنظرم مال کدام درخت است اما دلم برایش پر می کشد. با خودم حساب کرده بودم که فلان روز می رویم...
-
کار و بار
27 مهر 1398 16:29
چه بخواهم و چه نخواهم در جریان قرار می گیرم که در اینستاگرام چه خبر است . دوستانم مدام بحث های تخصصی می کنند و گاهی از من هم نظر می خواهند . نه اینکه ادعایی در این حوزه داشته باشم ( که هم تحصیلاتش را دارم و هم سابقه ی کارش را ) اما حق خودم می دانم درباره ی فیلد به شدت موردعلاقه ام چیز بخوانم و فکر کنم و نقد کنم . بحث...
-
اندر مزایای قیافه داشتن
25 مهر 1398 12:46
میم واو با همه ی شاخص های یک مرد خوش تیپ هم خوانی دارد. موهای مشکی مجعد و دندان های مرتب و نسبتا سفیدی دارد . پوستی گندمگون که نه زیادی سفید است و نه زیادی سیاه. قواره اش باید یک متر و هشتاد باشد . چهارشانه است و یک ته ریش جذاب هم بگذارید تنگ همه ی اینها. خلاصه خدا برایش کم نگذاشته و این است که کلاسهایش که سراسر یک...