ببر درون

دل لامصبم بعضی وقتها چیزهای عجیب و گاها بی اهمیتی می خواهد.  اما یک طوری می خواهد که انگار بقیه ی زندگی ام بسته به بودن و داشتن آن چیزهاست.  

پاییز امسال یک برگ کوچک بیضی شکل طلایی براق می خواهد. همینقدر ساده . نمی دانم برگ موردنظرم مال کدام درخت است اما دلم برایش پر می کشد.  با خودم حساب کرده بودم که فلان روز می رویم فلان جا و برگم را پیدا می کند و وقتی رسیدم به خانه ، به آرامی و با دقت تمیزش می کنم و می گذارمش لای "هشت کتاب" . لای هشت کتاب چیزهای به ظاهر بی اهمیت اما به غایت مهم زیادی است و همین آن را به مکان آیینی مهمی تبدیل کرده. اما فلان روز هیچ جا نرفتیم! 

همین امروز و فردا ماه مهر تمام می شود و می ترسم که برگم را از آن خودم نکنم.  خودخواهانه و متملکانه می ترسم اگر نتوانم همین چیزهای به ظاهر بی اهمیت را برای خودم داشته باشم.  من از چیزهایی که در این دنیا سهم من هستند و سهم من نمی شوند می ترسم. 

دیشب خواب دیدم کاف نون این برگ پاییزی را به من داد! من هم بهش گفتم آن را می گذارم لای هشت کتاب و او همان لبخند باصلابت همیشگی اش را زد.  کاف نون یک جوری به من لطف دارد که پیش خودم فکر می کنم باید خودم را عوض کنم که اندازه ی لطف هایش بشوم. من عاشق آدمهایی مثل او هستم که آدم کنار آنها دلش می خواهد آدم بهتری باشد.  دیشب او دوست ترین آدم خوابم بود هرچند که همان جا ، توی خوابم هم خیلی با هم فاصله داشتیم. صبح بیدار شدم و چک کردم تا ببینم استوری ام را دیده و در همان حال فکر می کردم چه کار احمقانه ای است که ببینی کی استوری ات را دیده و بعد دیدم که دیده.  واقعا جالب نیست که او راه بیفتد و استوری های من را ببیند ؟ 

دلم می خواهد مثل خرس ها یا گربه ها و یا نمی دانم هر موجود دیگری که بلد است هرجایی دلش می خواهد را مال خودش کند ، چیزهای باارزشم را بگذارم دورم و دور خودم و همه ی آنها یک خط بکشم و سر متصرفاتم با همه بجنگم.  به شرطی که مطمئن باشم اگر من همه چیزم را بگذارم موفق میشم دست هر دست درازی را از محدوده ی امنم دور کنم. می دانید یک جورایی احساس می کنم دنیای موجودات دیگر ، جای امن تر و قابل پیش بینی تری است.  دنیای خرسها ، گربه ها ، ببر ها ، درختها ، برگها ...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد