آخرین راه حل

تصمیم دارم یک دروغ بگویم.  صبح که بیدار شدم همچین تصمیمی نداشتم اما به مرور فهمیدم خودم و خودش و هر کوفت دیگری که الان دارم حس می کنم نیاز به این دروغ دارد.  حتی اگر شرایط عوض نشود دروغ من هم سریالی می شود و برای هر سریالش هم ایده های جدیدی دارم.  می دانید چرا؟ چون من در تیپ شخصیتی I هستم و این تیپ شخصیتی تحمل بالایی دارد ، اعتمادش یک درخت بائوباب با ریشه های عمیق و کلفت است . حتی اگر یک ریشه ناچیز هم پیدا کند باز اعتمادش را روی همان ریشه ی بی اهمیت می سازد.  اولین برخوردش با هرچیزی ساده ترین و کودکانه ترین و صادقانه ترین برخورد است  ، اما وای به روزی که یک نفر با تبر افتاده باشد به جان ریشه های درختش.  وای به روزی که تحملش سر برسد.  راستش من خودم از این روی سکه ام خوشم نمی آید.  چون هیچ ارزشی سرش نمی شود و هیچ چیزی برایش اهمیت ندارد.  یکهو همه چیز برایش صفر و ناچیز می شود. 

احساس می کنم چیزی از حوصله ام فراتر رفته و همان چیز دارد به چیزهای دیگر هم گند می زند. این را وقتی فهمیدم که منصور توی گوشم می خواند: 

خورشید و بردار و بیا ، آفتابی شو به خاطرم و من خودم را دیدم و اشک هایم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد