از اون لحظه هایی که خودت هم نمیدونی کار درست چیه ونه می تونی پرواز کنی و نه خودتو رها کنی که به زمین بخوری و وسط زمین و آسمون معلقی متنفرم و علت اینکه چرا در زندگیم مدام در این وضعیت قرار می گیرم را هم نمی دانم ! یک روز یک آشنای دور که از قدیم می شناختم گفت :
دیگه شجاعت قبل رو نداری . و با اینکه درجا از حرفش عصبی شدم و نمی خواستم قبول کنم یک چیزی مدام توی سرم می گوید "راست می گفت !" هرچی باشد مثل آن زمان های دور نیستم . آن زمان ها که دانشجوی جسوری بودم که به زور جلوی زندگی می ایستاد . حالا مدت هاست زندگی جلویم ایستاده و خیلی وقتها آزارم می دهد .
روزها کمی سخت می گذرند و بااینکه می خواهم این وضع را عوض کنم هنوز می ترسم .
بچه دار شدن از زندگی و شخصیت ما چیز متفاوتی ساخته که حالا هرکاری میکنیم " نفع پنگوئن" حرف اول را می زند . شب کی بخوابیم که او راحت بخوابد ، روز کجا برویم که به او خوش بگذرد ، با کی رفت و آمد کنیم که او دوست داشته باشد ، زندگی مان را چطور بسازیم که آینده ی او خوب باشد و این وسط "ما" اهمیت مان را از دست دادیم . این است که من برای تصمیم بر سر اینکه برگردم سرکار یا نه حداقل سه ماه است این پا و آن پا می کنم و هنوز هم نمی دانم تصمیم درست چیست . فقط می دانم برای من که همیشه کار کردم و اگر کار نکردم هم یک برنامه داشتم و مدام در سفر بودم ، حالا یک سال خانه نشینی و بزرگ کردن یک موجود( شیرین ) خفن ترین کاری بوده که در زندگی کردم .
اگر حالا بخواهم بروم سر کار تصمیم اشتباهی است ؟!