تو ای بال و پر من

یک دونه انگور توی دهن خودش می کرد و یکی توی دهن عموش و همه برایش می مردند.  بعد دندون های خرگوشی اش رو نشون بقیه می داد و می خندید.  بعد می دوید سمت تلفن و آن را کنار گوشش می گذاشت و باز همه برایش می مردند.  بعد می پرید توی بغل من و سرش را می گذاشت روی شانه هایم که یعنی خوابش می آید(و اتفاقا خوابش هم می آمد ).  به آنی سرش را بر میداشت و دستهایش را در هوا تکان می داد و می رقصید و باز همه برایش می مردند.  

من؟ من خسته تر از آن بودم که مثل بقیه ذوق مرگ بشوم.  من دیشب درست نخوابیده بودم و چشم هایم سنگین بودند و می دانستم امشب هم درست نخواهم خوابید و اصلا یادم نمی آید آخرین بار کی درست خوابیدم .  من دلم می خواست "جنگل نروژی " را بخوانم وقتی عمویش گفت که کتاب زبان اصلی را برایت خریدم و فراموش کردم بیاورم.  من دلم می خواست برنامه هایم را که یک سال است عقب افتادند پیش بگیرم.  

بعد دوید در آغوش من و صورتش را چسباند به صورتم و من همه چیز را فراموش کردم و توی دلم گفتم گوربابای خستگی ها و بی خوابی ها و بی برنامگی ها و همه چیز و محکم به خودم چسباندمش.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد