یکی از آرزوهام اینه که اونقدر وقت داشته باشم و شور و حوصله که لحظه های ساده ‌و کوتاه زندگی رو بنویسم . چیزهایی که به نظر اصلا مهم نیستند ولی من باهاشون خوشحال میشم و بهشون زیاد فکر میکنم و میتونم اون طوری که حس شون میکنم بنویسم شون . ولی به ندرت میشه این چیزی که میگم رو انجام بدم . 


- مثل امروز که ز سر صبحی پا شد اومد پیشم . همینطوری شب قبلش گفت فردا بیام پیشت ؟ اون وقت ها هم گاهی یهو سوار هواپیما می‌شد و میومد پیشم . صبح قهوه نخوردم تا با هم بخوریم . دیر اومد ولی بلاخره اومد . گفتم داشتم سردرد می گرفتم . چراغ های بالای میز رو روشن کردم و قهوه هامون رو گذاشتم روی میز و نشستیم رو به روی هم . نگاهی به رزهای زرد توی گلدون کرد و گفت : اینا چه خوب موندن …. رزهای هفته ی پیش . وقتی پرسید : چه خبر ازون ماجرا ؟ لبخندی نشست روی لب هام . چون یکی هست که از همه ی ماجراهای موجود و غیر موجود خبر داره . حواسش هم هست که پیگیر همه چیز باشه . بعد از صحبت کردن از تمام موضوعاتِ گفته و نگفته حتی وبلاگ نوشتن من ! خداحافظی پرشوری کردیم بخاطر یک هفته ای که نمی تونیم همو ببینیم . بودن های حتی گاهی کوتاهش باعث‌ میشه احساس تنهایی نکنم و این حس رو به ندرت میتونم از یک آدم بگیرم . 

روز ساده ای مثل امروز شاید برای کسی مهم نباشه ولی اون دوستی که توی این خاک هم باهات باشه چیز کمیابیه و من خوش شناسم برای داشتن همچین چیزی و اگه میتونستم دقیقه به دقیقه ی بودن مون رو می نوشتم . 


- لحظه های بی شماری از پنگوئن هست که با یک جور حسادت دلم نمیخواد هیچی ازش بنویسم . دلم میخواد فقط مال من باشه و این لحظه ها اینقدر تاثیرگذارن که بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم این بچه حتما فرشته است . آخه یک طوری شیرینه که وقتی حرف میزنه یا شعر میخونه یا خاطرات مهدشو تعریف میکنه تمام شیرینی اش رو زیر زبونم حس میکنم :)



- این عطر ورساچه ی آبی مردونه یک رازی تو خودش داره . یا من تو زندگی های قبلیم یک ماجرایی با این عطر دارم . یازده سال میگذره و من از این بو خسته که نمیشم هیچی ، هزارتا چیز هم توم بیدار میشه هروقت به دماغم میخوره و هربار انگار یک نت جدیدی ازش می فهمم . تنها بویی که به نظرم سکسیه . یک عالم عجیبیه این بوها اصلا . مثلا همین ورساچه ی آبی بعضی وقتا منو یاد یک عصر تابستونی میندازه با بوی درخت انجیر ، بعضی وقتا یاد یک شب گرم که بیرون برف میاد ، بعضی وقتا یاد خونه ی قبلی مون و بعضی وقتا یادِ.. . یاد چیزهای عجیب و زیادی و قاعدتا یک بو نباید این همه چیز رو یاد آدم بندازه . اونی که این عطر و ساخته احتمالا همچین ترکیب بویی وقتی به ذهنش رسیده که وسط .. بوده !

استغفرالله ! 



-اصلا این آخری درباره ی ورساچه ی آبی چی بود و چه ربطی به موضوع داشت ؟!  نمیدونم و اصلا نمیدونم که چی شد که رسیدم به ورساچه ی آبی ؟! شاید چون خیلی بدون ویرایش شدم قبل از سال نویی !  


نظرات 3 + ارسال نظر
راسینال 1 فروردین 1402 ساعت 18:31 https://flicka.blog.ir/

نوروزت مبارک دختر گل ^-^
برای خودت و خانوادت روزای شیرین و شادی رو تو سال جدید آرزو میکنم !
چه خاموش باشم چه روشن پست ـآی جدیدت همیشه یه ذوقی رو توم بیدار میکنه. دلت همیشه شاد باشه عزیزم

سال نو توام مبارک باشه عزیزدلم مرسی هزاربار برای تبریکت کلی خوشحال شدم
فدای محبتت لطف داری سالی پر از لحظه های خوب برات آرزو میکنم

رهآ 26 اسفند 1401 ساعت 18:41 http://Ra-ha.blog.ir

بدون ویرایشتم دوست داریم ؛) خیلی هم خوب عه.

فدای تو بشم عزیزم لطف داری

زری.. 26 اسفند 1401 ساعت 15:42

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد