-
۲۸ اسفند
28 اسفند 1400 23:32
پنگوئن از ساعت شش عصر خوابید . همسرم اصرار داشت که بیدارش کنیم و منم اصرار داشتم که نه و تا صبح میخوابه . غریزه ی مادری میدونید چیه ؟! من میدونم چیه و اصلا هم حوصله ندارم سرش بحث کنم و به بقیه توضیحش بدم و انتظار دارم بقیه بفهمن و سرش با من بحث نکنن ! سر شب سر همین موضوع و موضوعات دیگه یک مقدار زدیم توی سر و کله ی هم...
-
29 اسفند
28 اسفند 1400 19:13
یک دوستی داشتیم یک جمله ی تامل برانگیز گفت بعد از اینکه ازینجا که وضعیتش سیاه بود و هرروز هزار نفر می مردند. رفتند اسپانیا برای تفریح که از قضا اونجا هم بدترین جای اروپا بود . دو ماه اسپانیا بودند و بعد رفتند شهر خودشون توی شمال اروپا که روزانه تنها هشت نفر مبتلا داشت و تازه اونجا کرونا گرفتند . وقتی که ما زنگ زدیم که...
-
23 اسفند
23 اسفند 1400 09:14
بسم الله الرحمن الرحیم با علایم سرماخوردگی به خواب رفته و با علایم شدیدتری از خواب بیدار شدم . رفتم تست دادم میگه جوابش ۴۸ ساعت دیگه میاد ! میگم تا اون وقت که اگه بخوام بمیرم مردم ! میگه اره همینه دیگه !! فعلا فقط گلوم کمی درد میکنه و سرفه دارم . البته هرکی پامیشه وسط اومیکرون میره عروسی و وسط جمعیت قر میده الانم باید...
-
21 اسفند
21 اسفند 1400 18:30
آقا ما دیروز رفتیم آرایشگاه . باید اینجا متذکر بشم که من توی مجموع زندگی پربارم یک بار رفتم آرایشگاه برای درست کردن سر و صورتم و اون شب عروسیم بود که با تمام اصرارهای من برای اینکه همه چیز خیلی ساده باشه و ظاهرا هم بود اما متنفرم از قیافه و عکس های اون شب ام . مابقی زندگیم هم در تمام ایونت ها اعم از نزدیک و دور خودم...
-
۱۹ اسفند
19 اسفند 1400 05:08
حالا که حس اینو دارم که مثل یک دونه ی برف که راه طولانی ای رو بین زمین و آسمون طی کرده و حالا نشسته یک جای گرم و نرم وسط هزارتا دونه ی برف دیگه ، بعد از چندین شب درست نخوابیدن و نشستن ور دل خانواده ، مملو از حس توی قبیله بودن یک حس قوی و محکم دیگه هم دارم . حس دلتنگی برای خونه مون و این حقیقت تلخیه . دلم برای همه چیز...
-
۳ مارس
12 اسفند 1400 22:31
علاوه بر درد کمر دچار درد مخ هم شدم چون باید جواب یک ایمیل رو میدادم و دیدم اگه ذره ای دیگه به خودم فشار بیارم خوش عاقبت نخواهد بود . و چون نوشتن همیشه علاجه اینجام . چند روزه که هوا آفتابی شده . خیلی عجیبه که گوشی من نشون میده تا آخر هفته ی بعد هم آفتابیه . پارسال تا سه ماه بعد هم هنوز بارونی و ابری بود اما به میمنت...
-
27 فوریه
8 اسفند 1400 09:10
وقتی باردار بودم یک روز دختر خواهرم با دو تا عروسک دختر و پسر اومد پیشم و گفت : از تمام اسباب بازی هام فقط این دو تا رو نگه داشتم چون خیلی دوستشون دارم .. حالا هم میخوام بدمشون به بچه ی تو . با احترام به احساسات عمیق خواهرزاده ام و لطف بی کرانش من اصلا از اول ازین دوتا عروسک خوشم نمیومد ولی خب گذاشتمش تو کمد پنگوئن که...
-
25 فوریه
6 اسفند 1400 15:48
یک شلوغی عجیبی افتاد توی زندگیم که خودمو براش آماده نکرده بودم . طبق صحبتهایی که کرده بودیم قرار بود من دیگه پیگیر کار نباشم تا پنگوئن بتونه بیشتر توی مهد بمونه و از ایران برگردیم و به همین دلیل هم کلاس زبان ثبت نام کردم که مثلا خیر سرم از تایمم نهایت استفاده رو ببرم اما این سایت stepson هرروز برای من ایمیل میفرسته و...
-
۱۲ فوریه
23 بهمن 1400 22:01
حالا خدایی که کسی تو دنیای واقعی لیمو صدام نمیزنه ولی خیلی دوس داشتم یکی تو یک دنیایی لیمو صدام بزنه ! لیمو شیرین نه ها ! لیمو ترش :)) بعدا اضافه نوشت ؛ حالا من هم تا پیش از این با اسم M توی این محیط وبلاگی بودم اما اخیرا پیغام هایی میگیرم که کسان دیگه ای گویا با این اسم هستند توی این محیط وبلاگی . هدفم از عوض کردن...
-
11 فوریه
22 بهمن 1400 13:56
بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعد سالها به خانه ام می آمدی تکلیف رنگ موهات در چشمهام روشن نبود تکلیف مهربانی ، اندوه ، خشم و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم تکلیف شمع های روی میز روشن نبود من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت...
-
3 فوریه
14 بهمن 1400 17:31
یک چند روزه دچار یک حال عجیبی ام . انگار دارم از پشت شیشه دنیا و آدم هاشو میبینم . نه از پشت شیشه منظور رو خوب نرسوند . انگار از زیردوش حموم دارم بقیه رو میبینم . حالا مثالم یکم مضحک شد ولی همینطوریاست . اونطوری که آدم میره زیر دوش و همه اطرافش رطوبت و بخار میشه و قطره های آب می پاشه به اطراف و در یک فضای محو و مه...
-
۱ فوریه
12 بهمن 1400 22:22
عصری که شد گفتم من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم و بعد از حرف خودم خنده ام گرفت . آخه کدوم زن سی و خورده ای سالی زندگی و بچه شو ول میکنه و میگه من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم ؟! ولی موضوع اصلا آهنگ گوش دادن نیست و اصلا غالبا توی این وقت ها آهنگ گوش نمیدم . امروز همینطوری هوس کردم وسط تماشای باد و بارون بیرون آهنگ جدید ادل...
-
26 ژانویه
6 بهمن 1400 11:42
باز از جانب زندگی داره دردم میاد . نمیدونم چرا ازین جانب اینقد دردم میاد . یهو احساس میکنم خیلی نابودم و حس یک آدم هزار و دویست ساله رو به خودم میگیرم و بار سنگین هستی رو روی دوشم احساس میکنم . بعد دوباره چند ساعت بعد هم این احساس رو میکنم . نمیدونم این چه چیز کوفتیه که زندگی رو زهرمارم میکنه . چون که من مصداق بارز...
-
21 ژانویه
1 بهمن 1400 23:00
چشم کردنِ سگی این شکلیه که امروز گوشیم الارم داد که “فردا پریود می شوی ! آماده ای ؟!” این اپ ها هم برای اینکه خودشان را با آدم صمیمی بگیرند چه دیالوگ های چرت و پرتی تحویل آدم می دهند ! بعد یک نگاه به خودم کردم و دیدم برخلاف همیشه خیلی آماده ام و به شکل بی سابقه ای هیچ پی ام اسی نیست و آسمان ابری و آبی و صاف است و اصلا...
-
19 ژانویه
29 دی 1400 14:51
یک موضوعی حدود دو ماه پیش اتفاق افتاد . به ظاهر چندان اهمیتی نداشت . اما دو ماهه ذهنمو درگیر کرده . امیدوارم اینکه اینجا مینویسمش باعث بشه از خط خطی بودنم کم بشه . دو تا از دوستای دبیرستانم فوق العاده آدم های باحالی هستند و من سالهاست باهاشون ارتباط دارم . بعد از ازدواج هم طبعا این ارتباط خانوادگی شد . همسر یکی شون...
-
17 ژانویه
27 دی 1400 16:48
امروز قرار بود دز سوم واکسن رو بزنم . نوبت هم گرفته بودم . الان دیگه آنلاین میتونی نوبت بگیری و هرروز کلی وقت خالی دارن . ولی راستش نمیدونم چرا دلم نیست با این دز سوم . نه اینکه ازین مخالف واکسن ها باشم . نه اصلا . فقط به نظرم با این جهش اومیکرون که نتایج همه ی تحقیقات نشون داده ضعیف تره و اون دوتا دزی که زدم دیگه بسه...
-
14 ژانویه
24 دی 1400 20:45
فردا میشه یک سال که مهاجرت کردم . میخواستم به مناسبت سالگرد هجرت پرفتوحم ! نظرمو درباره ی این یک سال و زندگی در اینجا و اینها بنویسم ولی خب اگه من توی این یک سال یک چیزی رو بیشتر از همه چیز فهمیده باشم اینه که مهاجرت موضوع خیلی خیلی خیلی شخصی ای هستش . چون کسی رو میشناسم که دقیقا تو شرایط منه ( اینکه میگم دقیقا یعنی...
-
13 ژانویه
23 دی 1400 21:58
بعد از گفتن سه تا قصه و چندین بار بغل و بوس کردن و تعریف کردن یک سری خاطرات ، وقتی برای دهمین بار داشت خمیازه میکشید و نصفش هم خواب بود گفت : من که کوچولو بشم رو کیندا واگن ( کالسکه ) میخوابم بعد تو منو راه میبری .. گفتم : عزیزم تو دیگه کوچولو نمیشی .. ازین به بعد همش بزرگ میشی .. با تعجب و ناراحتی درهم و با چشم های...
-
۱۲ ژانویه
22 دی 1400 13:31
شده تا حالا ساعت پنج صبح بیدار شید هی این ور کنید و اون ور کنید و ببینید خوابتون نمیبره ، بعد خیلی شیک و مجلسی پاشید یک چایی دم کنید و درحالیکه بخارهای لیوان توی هوا محو میشه به ناخن هاتون لاک جیگری بزنید ؟! اگه نشده خب به امتحانش می ارزه هرچند من برای خستگی و خواب آلودگی روزش درمونی ندارم . چند وقتیه یک فکری افتاده...
-
۸ ژانویه
18 دی 1400 12:04
دیروز یک خماری احمقانه داشتم . میگویم احمقانه و توضیح دیگری هم ندارم . البته با همان خماری احمقانه ام کارهای روزمره ی زندگی را کردم . با پنگوین رفتیم نون بخریم . برف می بارید. بعد یاد مامانم افتادم که گاهی می گفت از برف و سرما خوشم نمیاد . احتمالا تو روزهای برفی . شاید در مجموع این حرف رو دو بار ازش شنیده باشم . برعکس...
-
6 ژانویه
16 دی 1400 23:53
در این تعطیلات دو هفته ای اخیر یک طوری برنامه ی زندگیم بهم ریخته که فکر میکنم باید دست کم دو ماه روی خودم کارِ سخت بکنم که برگردم به روتین زندگیم . اینقدر شبها دیر خوابیدیم و فیلم ها و سریال ها را شخم زدیم و روزها هم فارغ از همه چی تا لنگ ظهر خوابیدیم که حالا هرکار میکنم زودتر از یکِ شب نمیتوانم بخوابم . به جای سکوت...
-
4 ژانویه
14 دی 1400 13:11
- دیروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم قهوه نخورم . درواقع تصمیم گرفتم دیگه قهوه نخورم . من خدای تصمیم های اینطوری شلاقی ام . فکر نمیکردم اون یک فنجون قهوه ای که میخورم اینقدر روم تاثیر داشته باشه . از حدود ساعت یازده یک سردرد خفیفی گرفتم که به مرور شدیدتر شد . اینقدر شدید شد که مجبور شدم مسکن بخورم و به این نتیجه برسم قهوه...
-
۳ ژانویه
13 دی 1400 19:30
توی آشپزخونه در حال درست کردن ماست و بادمجون بودم . از وقتی اونقدر زمستان شده که باید چوب آتیش بزنیم بادمجون هم میگذارم روی آتیش و دودی و مودی میکنم و اصلا یک وضعی . اصلا نشنیدم که چه آهنگی بود فقط احساس کردم لازم است صحنه را پر کنم ! این شد که از اشپزخونه پریدم وسط . بعد دوستمان خندید و گفت : فقط دمپایی هات ! که دیدم...
-
28 دسامبر
7 دی 1400 12:20
یک غم عمیقی دارم . بخاطر رسیدن به آخرین روزهای ماه دسامبر . اصلا و ابدا دلم نمیخواد این ماه تموم بشه بس که شور و شوق داشت توش . نور و رنگ داشت توش . سوپرایز داشت توش . اصلا همه ی چیزهای خوب رو داشت توش . تصور زمستونی که خیابوناش پر از ریسه نباشه و مردم تو جنب و جوش نباشن و هرروزش یک مناسبتی نداشته باشه دپرسم میکنه ....
-
۲۴ دسامبر
3 دی 1400 14:45
همسایه ی طبقه ی بالایی یک دو ماهی هست که اومده توی این ساختمون . ساختمون ما فقط یک خانواده داره و اونم ماییم و همسایه ی ایرانی که البته اونا هم خانواده به حساب نمیان . دو واحد دیگه دو تا آقای حدود پنجاه ساله ان که مجردن و خیلی موجودات باحالی هستند و من خیلی دوستشون دارم . یکی شون مهندس برقه که زیمنس کار میکنه و تنها...
-
17 دسامبر
26 آذر 1400 21:53
از سری مکالمات دمِ خواب : -شنیدی میگن تو ژاپن یه واکسن ساختن ضد پیری ؟ +نه .. -خیلی باحال میشه ها . مثلا آدما نمی میرن . اینقد نمی میرن که یه روز خسته میشن و خودشون تصمیم میگیرن به زندگیشون خاتمه بدن . +چیز جالبی نیست .. -چرا جالب نیس ؟ مثلا فک کن من و تو پنگوئن چهارصد سال زندگی میکنیم بعد من و تو دیگه نمیخوایم...
-
13 دسامبر
22 آذر 1400 16:08
چند روزی سفر بودیم . بله تو همین کرونا ما رفتیم مسافرت . حالا به خود من یکی بگه سفر تصورم اینه که یا بشینه تو ماشین و هفت هشت ساعت بکوبه تا برسه به یک آبادی یا بشینه تو هواپیما و سه چهار ساعت رو هوا بره تا برسه به مقصد ولی از جایی که ما هستیم تا Heidelberg که مقصدمون بود با ماشین یک ساعت راه هست . هایدلبرگ یک چیزی تو...
-
۱۰ دسامبر
19 آذر 1400 16:43
من که در مجموع به چیز خاصی اعتقاد ندارم . حتی به روح هم اعتقاد ندارم اما به عطر اعتقاد دارم. به بوی خوب اعتقاد دارم . به نظرم بهشت اونجا نیست که شراب توی رودهاش درجریانه و انواع و اقسام زنان حوری طور ریختن تا نیاز مردا رو برطرف کنن . بلکه جاییه که بوی خوب میده . اینطوری بگم بهتره که هرجایی که بوی خوب میده بهشته . عطر...
-
4 دسامبر
13 آذر 1400 13:07
چشمامو باز کردم و دیدم برف اومده . اینقدر آروم که خدا میدونه . دیشب که Montabaur بودیم هم برف میمومد . همه جا هم چراغونی بود . یک بازارچه ی کوچک کریسمس هم داشت . اونجا هم اینقدر آروم که انگار نه انگار بعضی جاهای دنیا همه چیز چقدر بهم ریخته است . باشکوه ترین زمستون زندگیمه . نمیتونم زیادتر توضیح بدم چقدر گرم و لطیفه ....
-
۲ دسامبر
11 آذر 1400 23:18
صبح سحر پا شدم و با آقای همسایه رفتیم باشگاه . پروژه ی جدید است . بیشتر وقتها سه نفری می رویم و بعضی وقتها که من بتونم به ماتحتم غلبه کنم صبح های زود بیدار میشم و با هم میریم . این صبحی که میگن صبح نیست واقعا ( بر وزن این شبی که میگن شب نیست !). ظلمات شب است . دارم راجع به هفت صبح صحبت میکنم که هنوز آفتاب نزده . خلاصه...