۲ دسامبر

صبح سحر پا شدم و با آقای همسایه رفتیم باشگاه . پروژه ی جدید است . بیشتر وقتها سه نفری می رویم و بعضی وقتها که من بتونم به ماتحتم غلبه کنم صبح های زود بیدار میشم و با هم میریم . این صبحی که میگن صبح نیست واقعا ( بر وزن این شبی که میگن شب نیست !). ظلمات شب است . دارم راجع به هفت صبح صحبت میکنم که هنوز آفتاب نزده . خلاصه توی راه برگشت که هوا گرگ و میش بود در یک لحظه ماشین از جاده منحرف ‌شد . بارون میمومد و جاده کاملا لغزنده بود و آقای همسایه هم داشت راجع به آپدیت ماشینش حرف میزد که یهو دیدم رفتیم سمت گارد ریل ها و بعد دوباره برگشتیم توی جاده و رفتیم سمت اون یکی باند جاده و دوباره رفتیم سمت گاردریل و عین ماهی توی دست های یک آدم سر خوردیم و سر خوردیم تا اینکه بلاخره نمردیم و به مسیر اصلی برگشتیم . بعد من که هنوز عین بهت زده های زنده از یک حادثه دررفته بودم با تعجب گفتم : رو اتوپایلت بود ؟! و اونم گفت : نه بابا و عذاب وجدان گرفت و تمام بقیه ی مسیرو گفت :

 Ohh shet .. ohhh damn ,,, scheiße … oh Gott 

و ازین حرف‌ها . البته اون وسطا هم یک بار گفت واقعا شانس آوردم ها .. امانتی مردم هم دستم بود !! ها ها ها ! 

امانتی مردم منظورش من بودم ! شما چه حسی دارید بهتون بگن امانتی مردم ؟!؟! 

بله خلاصه امانتی مردم ! رسید خونه و بقیه ی روز رو عین اسب دوید و یک ایمیل دریافت کرد از یک جایی که براشون رزومه فرستاده بود با یک متن محترمانه که نمیخوایمتون ! ( درواقع اولین دست ردی بود که به سینه ام خورد و امیدوارم دیگه خیلی زیاد نشه ) و با دخترکش توی سرما رفت کتابخونه و براش کتاب گرفت و اومدن خونه و با آهنگ های جفنگ هزار سال پیش رقصید و با خودش فکر کرد اگه یه روز رقصیدن یادش بره چیکار باید بکنه ؟! و فکر کرد زندگی خیلی غم انگیز میشه بدون رقصیدن و بعد وقتی میخواست بخوابه غم عالم روی دلش هوار شد و خیلی جدی نشست گریه و زاری راه انداخت ! بعد فکر کرد که نه به اون انرژی کله ی صبح و نه به این حال نزار سر شب . و نه به اون قرها و نه به این اشک ها . یه چیزی تو مایه های اون دل بی قرارت ، یا پای در فرارت ! … 


یک ده دقیقه ای زل زدم به گوشیم و حالا هرچی فکر میکنم چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه برای نوشتن . یعنی خیلی زشت شد اینطوری بی مقدمه برم پی کارم ولی خب به مخلیه ام فشار آوردم و یک جورایی انگار قفل کردم و به آخرش رسیدم . به آخرِ چی هم نمیدونم . توی یک منجلاب نیهیلیسمی هستم که سر و ته ندارد . هورمون های قشنگم چشمک میزنند . 

این فروغ هم که خیلی هوشمندانه همه ی خواستنی هاشو توی یک چهار خط گفته ها . مثلا اگر به خانه ی من آمدی هم لطفا لیمو بیاور ، با آفتاب و یک مسیری برای گم و گور شدن و جایی برای در دسترس نبودن برای مدتی ! به قرآن توضیح نداره ولی خیلی نیازمند این یکی ام . 

تا دوباره به پوچی نرسیدم برم دیگه .

لیمو یادت نره . 

نظرات 2 + ارسال نظر
زری.. 13 آذر 1400 ساعت 14:19 http://maneveshteh.blog.ir

اووووف چه اول صبح پر استرسی! وقتی گفت روی اتوپایلت نیست، بهش میگفتی پس بیزحمت اگر این گزینه را داره، بذار رو اتوپایلت واقعا ماشین خارجی با یه بارندگی نباید اینطور تو جاده سربخوره!
چقدر مدل نوشتنت را دوست دارم یه طنز خوبی داره

زری جان راننده حواسش پرت بود که منحرف شد . ماشین بنده خدا داشت درست میرفت
واقعنم اگه رو اتوپابلت بود اینطوری نمیشد

فدای تو بشم لطف داری عزیزم

در بازوان 12 آذر 1400 ساعت 16:49

اوه اوه توام توی ماشین بودی؟ اگه میدونستم امانتیمون هم اونجا بوده با دقت بیشتری نگاه میکردم ببینم چی به چی بود خداروشکر به خیر گذشت.

ننگ به نیرنگ تو ای pms:// این حال سینوسی عجیب فقط میتونه کار خود نامردش باشه

این گفت امانتی یاد “منزل” افتادم ! دیگه ببین با دقت دنبالش کن اتفاقا به همسرم گفتم چالش های زندگی بقیه برای بلاگرا موضوع فیلم و استوریه !

خاک تو سرش واقعا :/

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد