13 دسامبر

چند روزی سفر بودیم . بله تو همین کرونا ما رفتیم مسافرت . حالا به خود من یکی بگه سفر تصورم اینه که یا بشینه تو ماشین و هفت هشت ساعت بکوبه تا برسه به یک آبادی یا بشینه تو هواپیما و سه چهار ساعت رو هوا بره تا برسه به مقصد ولی از جایی که ما هستیم تا Heidelberg  که مقصدمون بود با ماشین یک ساعت راه هست . هایدلبرگ یک چیزی تو مایه های شیراز تو ایرانه . خودشون بهش میگن شهر رمانتیک و از نظر من هم همینطور بود . از Airbnb یک خونه گرفته بودیم . خونه فوق العاده بامزه و گوگولی بود . پله های چوبی پیچ تو پیچ داشت و تمام کف چوبی بود و حس میکردی داری تو صد سال پیش زندگی میکنی اما داخل خونه مرتب و تمیز بود ( به طور کلی انتظار نداشتم خونه های Airbnb اینقدر مرتب و تمیز باشن ) و بعد من متوجه شدم تمام خونه های شهر به همین شکل اند . انگار که خونه ها در طول تاریخ هیچ تغییری نکردن و تمام نماها حفظ شدن و فقط از داخل بازسازی شدند . از این جهت من عاشق شهرهای اروپام . یعنی این قابلیت رو داره که فقط تو کوچه ها راه بری و کیفور بشی . اما این شهر علاوه بر اینها رودخونه ای داره که قسمت قدیمی اش رو از قسمت نسبتا جدیدش جدا کرده و روی رودخونه یک پل خیلی قدیمی زیبا هست . یک قلعه ی خیلی تاریخیِ خیلی قدیمی در ارتفاعاتش داره که یک ورژن بزرگ شده و گوتیک شده و شیک و مجلسی قلعه ی رودخانِ و کلیساهای فوق العاده باشکوه و بزرگ .  سمت قدیمی شهر پر از کافه ها و ساختمون های قدیمی و پر از تزیینات و جزییاته . الان هم به مناسبت کریسمس همه جا یک جلوه ی دیگه ای داره . هرچند که هرچه مربوط به بازارچه های کریسمس بود تعطیل بود . این البته مشکلی نبود و تنها مشکل به نظر من این بود که هوا نسبتا سرد بود مثل همیشه ی سال در اینجا . آسمون هم به جز شنبه که به مدت نیم ساعت آفتابی شد ، ابری بود . وقتی میگم نیم ساعت یعنی بدون اغراق نیم ساعت . گاهی هم بارون های کمی میبارید که این از زیبایی هاش بود . در کل فرصت تنفس خوبی بود و بعد از مدتها حتی چمدون بستن اش هم برام ذوق داشت . 


دانشگاه هایدلبرگ قدیمی ترین دانشگاه آلمانه و فیلسوف های بزرگی اونجا درس خوندند . بعد یک مسیری توی شهر هست به نام مسیر فیلسوف ها که چشم اندازی رو به شهر داره . در طول مسیر یک جایی درست کرده بودند برای نشستن که پله میخورد و می رفت پایین تر . بعد از نشستن من و پنگوئن که داشتیم از پله ها بالا می اومدیم متوجه شدم که خانم و آقایی بالا منتظر ایستاده بودن که ما برسیم به بالا . این چیزیه که زیاد اتفاق میفته . که معمولا توی پیاده رو یا پله برقی یا هرجا می ایستن تا رد بشی مخصوصا اگه با بچه باشی . وقتی بالا رسیدیم سرمو بالا آوردم و خانم و آقای میانسالی رو دیدم . ازشون تشکر کردم . بعد آقا گفت : این دختر چقد شبیه مامانشه . گفتم : واقعا ؟  گفت؛ absolut ! خندیدم . بعد گفت : شما مامانشی دیگه ؟ گفتم آره و گفت اوه خیلی شبیه شماست . خلاصه خندیدم و جدا شدیم . ذهن من خیلی درگیر این شد که این شباهت مگه چقدره که یکی در یک برخورد متوجه اش میشه ؟ البته تقریبا همه میگن که پنگوئن بیشتر شبیه منه تا پدرش ولی خود من زیاد اینطوری فکر نمیکنم . فکر میکنم شبیه خودشه یا حداقل دوست دارم اینطوری فکر کنم . دوست دارم شبیه خودش باشه نه من یا هیچ کس دیگه . اما نمیدونم چرا این حس عجیب از اون روز پیشم مونده . حس میکنم جادوان شدم و یک بخشی از خودم اینجا هست حتی اگه من نباشم . یاد یک پادکستی افتادم که توش میگفت برای آدمیزاد سواله که چرا ما طوری تکامل پیدا نکردیم که احساس خوشحالی و خوشبختی بیشتری بکنیم ؟ جواب اینه که ما برای بقا تکامل پیدا کردیم و نه داشتن حس رضایت و خوشحالی و خوشبختی و این وسط برای همین بقا یک سری چیزها رو فدا کردیم . 


شب اول رفتیم یک رستوران جمع و جور و دنج که یک خانم ایتالیایی اداره اش می‌کرد و از هر دو کلمه اش یکی ایتالیایی بود . غذا و نوشیدنی اش واقعا فوق العاده بود . یعنی من هیچ وقت فکر نمیکردم یک ظرف ماکارونی میتونه اینقدر متفاوت و خوشمزه باشه . خلاصه با همین تجربه ظهر چند روز بعد هم یک رستوران ایتالیایی دیگه پیدا کردیم و واردش شدیم  . آفایی با موهای فرفری اومد دم در که واکسن رو چک کنه . بعد به من که رسید گفت تست داری همراهت ؟ منم که از گرسنگی و تشنگی و نیاز مبرم به دسشویی داشتم می مردم با عصبانیت گفتم تست برای چی ؟ من واکسن زدم . دوباره بهش نشون دادم و اونم گفت سپتامبر زدی . گفتم از سپتامبر تا الان شش ماه نشده مشکل چیه الان ؟ تا شش ماه اعتبار داره و اینجا هم نوشته . به خودم اومدم و دیدم دارم عین آلمانی ها که همیشه یک جورایی انگار دعوا دارن صحبت میکنم . خلاصه دوباره با خودش حساب کرد و گفت اوکیه . بعد من خودمو آماده کرده بودم که برسم به همسرم و بگم این پسره معلوم نیست عاشقه یا چی که به من میگه تست بیار ! که آقای مو فرفری اومد و گفت : بهتره رو این میز بشینید چون این طرف گرم تره . به فارسی ! واقعا تاریخی می‌شد اگه این جمله رو یک دقیقه دیرتر میگفت . باید یه تجدید نظری بکنیم چون ما با یک طیب خاطری فارسی حرف میزنیم با این خیال که هیچ کس حرفای ما رو نمیفهمه . آقای مو فرفری خیلی مهربون بود و غذاش خیلی خوب بود و برامون یک قهوه ی رایگان هم آرود به مناسبت هم زبون بودن و هم وطن بودن . 

به نظرم حتی توی مریخ هم نباید با طیب خاطر فارسی حرف زد ! 


از کشفیات جدیدم اینه که نور در آلمان برای عکاسی تقریبا همیشه ی سال افتضاحه . یعنی اصلا نوری نیست که بخوای بهش اتکا کنی . بهترین حالتی که نور هم باشه میشه این عکس . نمایی از هایدلبرگه که البته جزییات زیبا و حس و حال خوب شهر رو اصلا خوب نشون نمیده . 


نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 06:12

من خیلی زیاد شبیه مامانم هستم طوریکه عکس های بچگیمون کپی همدیگه است. اکثرا به این فکر میکنم باید خیلی جذاب باشه که توی وجود یکی دیگه ببینی خودت رو. یه جوری شبیه تناسخه که در عزیزترین موجود برات اتفاق افتاده.

وای منم خیلی شبیه مامانمم بعد چند وقت پیش مامانم اینا زنگ بودن دایی ام پیشش بود که یه مدتی بود ندیده بودمش ، بعد تا تلفن و گرفت گفت چقد شبیه جوونیای مامانت شدی !
اره یه حسیه نمیتونی توضیحش بدی . فک کنم یه علتی که آدما بچه میارن همینه

سهیلا 26 آذر 1400 ساعت 04:29 http://Nanehadi.blogsky.com

فارسی حرف زدنشون رو بگو،اول به فارسی حرف خوب بزن،اگر متوجه نشدن بعد غرغر کن

مثل خودشون با غرغر شروع کردم مدل زبانشون هم یه جوریه حرف معمولی هم میزنن فک میکنی دارن باهات دعوا میکنن

در بازوان 23 آذر 1400 ساعت 08:07

به به چقدر خوب بود همه ی پست.
همیشه خوش باشید سه تاییتون کنار هم

خوبی از خودته
قربونت عزیزم

نسیم 23 آذر 1400 ساعت 07:04

چقد عالی , چه منظره ای.........
کیف کردم
به جای ما هم که توی تهران کثیف ودیوونه خونه گیر کردیم , حال کن ولذت ببر دختر خوب

فدای تو عزیزم
تهران شهر قشنگیه کاش کمتر آلوده بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد