17 دسامبر

از سری مکالمات دمِ خواب :

-شنیدی میگن تو ژاپن یه واکسن ساختن ضد پیری ؟ 

+نه .. 

-خیلی باحال میشه ها . مثلا آدما نمی می‌رن . اینقد نمی می‌رن که یه روز خسته میشن و خودشون تصمیم میگیرن به زندگیشون خاتمه بدن .

+چیز جالبی نیست ..

-چرا جالب نیس ؟ مثلا فک کن من و تو پنگوئن چهارصد سال زندگی می‌کنیم بعد من و تو دیگه نمیخوایم ادامه بدیم . میریم تو این بیمارستانی که تو سوییس هست و با دیدن منظره ای  از کوه های آلپ پوشیده از برف جان به جان آفرین تسلیم می‌کنیم  .. 

+حالا تو مطمئنی چهارصد سال از من خسته نمیشی ؟! 

اینجا بود که من عین اینایی که از بدنشون برق رد شده جهیدم و نشستم تو تاریکی و گفتم :

-یعنی چی ؟! یعنی تو الان خسته شدی ؟ یا تو چهارصد سال قراره خسته بشی ؟

+نه من دارم تو رو میگم ..

-تو داری منو میگی ؟! شما درباره ی خودت میتونی صحبت کنی نه من . بعدم یه چیزی باید تو ناخودآگاه آدم باشه که همچین چیزی بگه وگرنه بنده داشتم فکر میکردم بعد چهارصد سال بریم دست در دست هم سرمون و بذاریم بمیریم!

+من داشتم درباره ی تو میگفتم نه خودم . خودت میدونی اینا رو .

-نه نمیدونم . کی گفته میدونم . تازه دارم با ابعاد جدیدت آشنا میشم !


یعنی میخوام بگم ما دو تا که تو این دنیا نه سر پیازیم نه ته پیاز فقط از شنیدن این خبر کارمون به مناقشه و منازعه کشید وای به روزی که همچین اتفاقی واقعا بیفته . 


در ادامه ی شب هم میگه : 

+به چی فکر میکنی ؟

-به اینکه وقتی دویست و بیست و هفت سالم شده توی یک غروب زمستونی نشستم دم پنجره و به این فکر میکنم که

I heard that your dreams came true 

!!Guess she gave you things, I didn’t give to you 

چون چهارصد سال خیلی زیاده و وسطاش شما خسته شدی از من و رفتی دنبال یکی دیگه .

میخنده و میگه : دیوانه !… … حالا اینایی که گفتی یعنی چی ؟! !! 



نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 17:02

پس از این نطر هم شبیهیم

بیا ! 
تو زندگی قبلی حتما کم کم اش نیمه ی گمشده ی هم بودیم

لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 06:03

واقعا باید تیتر این قسمت رو میذاشتی فضیلت زندگی

من خیلی بی استعدادم تو عنوان گذاشتن برا همون خیلی زور بزنم یه تاریخ بذارم تازه همونم خیلی وقتا حوصله شو ندارم تنبلم میدونی تنبل

زری.. 30 آذر 1400 ساعت 00:02 http://maneveshteh.blog.ir

ایکاش میشد یه قرصی میساختند ادم را خواب میکرد آدم یه صد سال بعد بیدار میشد و یکسری مشکلات مشمول مرور زمان میشدند و حل شده بودند ... من خسته تر از اینم که به چهارصد سال زنده بودن فکر کنم



شاید صد سال اولش سخت باشه بعدش خوب بشه
حالا دیروز یه جا میخوندم یه عده عزیزاشون که میمیرن منجمدشون میکنن چون امید دارن درآینده علم پیشرفت کنه و بتونه اینا رو دوباره به زندگی برگردونه . یعنی فک کن با آسودگی مردی دوباره ۲۰۰ سال بعد بیدارت کنن بگن پاشو از اول شروع شد

در بازوان 27 آذر 1400 ساعت 12:08

آدم توی چهارصد سال از خودش و تنش و انسان بودنش هم خسته میشه فکر کنم.
مگر اینکه یه درمونی بسازن که کلا سرعت رشد رو کند کنه. مثلا صد سال کودکی، صد سال جوانی و صد سال تنهایی و الخ

شاید خسته نشه از کجا میدونی
صد سال تنهایی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد