-
[ بدون عنوان ]
1 اسفند 1401 21:08
از دیشب دو تا پنیک اساسی زده بودم . من دو بار تا حالا پام به اتاق عمل رسیده و دوبار بیهوشی رو تجربه کردم . اول اینکه از دیدن اتاق عمل و اون دیوار های سبز و اون نور کم و اون چراغی که میاد بالای سرت و اون دم و دستگاه های جراحی از چیزهای فلزی تا دستگاه های برقی می ترسم و اون فضا واقعا حالمو بد میکنه . دومین ترسم از بعد...
-
[ بدون عنوان ]
28 بهمن 1401 15:41
سر صبحی بیدارم شدم و رفتم دکتر . بعد از کمی انتظار رفتم توی مطب و وقتی پرسید چطوری ؟ گفتم که زیاد خوب نیستم . گفت آماده شو برای معاینه . یادم نمیاد توی ایران سونوگرافی داخلی بوده باشه و تا جایی که یادمه همیشه از روی شکم بود . اینجا اما بار قبل هم داخلی بود . آماده شدم و دراز کشیدم . دکتر اومد روی سرم و اون دستگاه رو...
-
[ بدون عنوان ]
27 بهمن 1401 17:43
چشمامو به نوبت باز میکردم و آسمون یک دست خاکستری رو می دیدم و درخت کاج سفید رو . درخت کاج همیشه ی سال انگار روش برف نشسته . به همین مناسبت درخت موردعلاقه ام نیست . چشمامو می بندم و یادم میاد از تاکستان های انگور و آفتاب سوزان تابستون . وقتی می رفتیم شهرستان که کمک فک و فامیل بکنیم که انگورهاشونو باز کنند ( اینم ازون...
-
[ بدون عنوان ]
25 بهمن 1401 22:47
مطمئنم خودم خودم را چشم زدم . چپ رفتم و راست اومدم و گفتم هیچ علائم جدی ای ندارم . بار قبل به دکتر گفتم حالم نرماله و بعضی وقتا فراموش میکنم که باردارم . زد به میزش ( و من تعجب کردم که آیا این یک واکنش بین المللیه ؟!) و گفت : امیدوارم همینطوری خوب پیش بره ! هفته پیش یک بار سر کار بالا آوردم ! با خودم گفتم خب یک بار...
-
[ بدون عنوان ]
22 بهمن 1401 12:22
اومدم یک مقدار افاضات سیاسی بکنم ! -اولا که بسیار خرسندم که چنین ائتلافی از این آدمها تشکیل شده و از دیدن کنفرانس خبری دانشگاه جرج توان واقعا لذت بردم و افتخار کردم . چه جواب های هوشمندانه و هم جهتی به سؤالهای گاها جهت دار داده شد و چقدر همه چیز بر خلاف همه ی این سال ها درست و به جا بود. من یک سری همکار دارم که مثل...
-
[ بدون عنوان ]
20 بهمن 1401 18:47
حالا وسط این داستانهای من چند هفته پیش خواهرزاده بزرگه یهو همینطوری بی مقدمه پیغام داد که “خاله اگه من ازدواج کنم تو نمیای مجلس من ؟!” منم فکر کردم این صرفا یک تست علاقه است و اینه که بلافاصله گفتم : معلومه که میام ! دیوانه ای تو ؟! و بعد دو ساعت بعدش پیغام داد که : خاله راستش شاید من ازدواج کنم ! من هنوز تا همین جا...
-
[ بدون عنوان ]
14 بهمن 1401 18:26
سردمه . اون سرمای سخت اروپا که اون مسخره ها می گفتن انگار همش جمع شده توی تن من . هرجا میرم همراه خودم این پتوی مقاوم تا منهای پونزده درجه رو میکشونم و باز سردمه . کیسه آب گرم رو پر از آب جوش میکنم و به خودم می چسبونم . بعد دلم میخواد یک چیز بزرگ تری بود اندازه ی کل قد یک متر و هفتاد و یک سانتی ام ! این یک وجب کیسه...
-
[ بدون عنوان ]
17 دی 1401 20:42
چند روز پیش یک خواب عجیب دیدم . خواب دیدم که توی خونه ی قدیمی مون هستم . خونه ی قدیمی مون یک تراس داشت که کنارش یک درخت انگور رفته بود و رسیده بود به پشت بوم و روی پشت بوم هم حسابی پیش روی کرده بود . تابستون ها که میشد تمام منظره ی تراس انگورهای زرد بودند . پدرم این درخت رو کاشته بود و کنار اون یک درخت انجیر و حسابی...
-
[ بدون عنوان ]
11 دی 1401 08:35
من هنوزم نمی فهمم چرا ما باید درخت کریسمس بگذاریم یا چرا باید سال نو میلادی رو جشن بگیریم ؟! سال نو میلادی که واقعا برام هیچ معنی ای نداره . و راستش سال نو خودمون به نظرم معنادارتر و زیباتره . حتی همینکه ساعت عوض شدن سال نو ما متفاوته هم واقعا هیجان انگیزه و این سال نو میلادی که هرسال ساعت دوازده شبِ واقعا بدون...
-
[ بدون عنوان ]
8 دی 1401 23:24
مدتیه که دسترسی من به اینجا با مشکل مواجه شده . با اینترنت وای فای که اصلا نمیتونم بلاگ اسکای رو باز کنم و این رو با اینترنت محل کارم هم امتحان کردم و با اینترنت گوشیم هم سرعتش خیلی کنده . با این مشکل تقریبا دو سه هفته است مواجه شدم و نمیدونم داستان چیه . اگه کسی میدونه ممنون میشم به من بگه . آخرین روزهایی که پرشین...
-
[ بدون عنوان ]
5 دی 1401 18:28
چند روز پیش جلوی آینه در حال وراندازی موهای سرم بودم که زیادی از ریشه درآمدند و هیچ همخوانی با پایین موهام ندارند و خود پایین موهام هم هیچ همخوانی با رنگی که دوست دارم باشند ندارند و من دوست داشتم فندقی باشند اما حالا یک رنگی شدند که اصلا نمیدانم چه رنگی است و زیادی فر و درهم شدند و فکر میکردم چه بلایی باید به سرشان...
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1401 16:34
بعد از برگشتن مامانم حس یک بچه ی هفت ساله رو توی اولین روز مدرسه اش داشتم . حسی که وقتی هفت سالم بود و برای اولین بار رفتم مدرسه و مامانم برگشت خونه نداشتم ! هنوز سوار هواپیما نشده نشستم توی ماشین و آلبوم منتخب country ام رو گذاشتم و فکر کردم با این حس بچه ی هفت ساله باید چیکار کنم ؟! به این فکر کردم که کاش حس خوبی...
-
[ بدون عنوان ]
28 آذر 1401 19:55
آقا این حضرت امام دوازده سال در عراق زندگی کردند . یعنی درواقع تبعید شدن به عراق . در خاطرات آیت ا.. محمود قوچانی آمده است که ایشون در این مدت سعی کردند که زبان عربی ( عربیِ عراقی ! ) را بیاموزند ولی نشد ! و چون مردم عراق با لهجه حرف میزدند ایشون متوجه نمی شدند و البته بعد از مدتی ایشون یک جورهای می فهمیدند مردم چی...
-
[ بدون عنوان ]
24 آذر 1401 19:25
این جوونی که وسط چهارتا جلاد ایستاده با چشم های بسته و در دو قدمی مرگ ، و میگه : نوشتم کجا خاکم کنن .. و اون لاشیِ جنایتکار پشت میکروفن میگه : نوشتی نماز نخوننن قرآن نخونن .. این چند ثانیه ویران کننده ترین چیزی بود که باهاش مواجه شدم . اینکه تو رو دم مرگت خفت کنن و به زور ازت حرف بکشن و تو بدونی بعد از مرگت اینو پخش...
-
[ بدون عنوان ]
20 آذر 1401 18:37
دیشب توی راه فکر میکردم کاش فرصت بود و کاش بیشتر می نوشتم . باید می نوشتم از تجربه ی رانندگی ام . باید می نوشتم که اولین بار که تنهایی نشستم توی ماشین که برم سرکار استرس داشتم ! منی که توی رانندگی قشنگ مدعی هستم . که بلد بودم چطوری گاز بدم اما وقتی افتادم توی اتوبانِ بدون محدودیت سرعت ، بیشتر از صد و بیست تا نرفتم !...
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1401 00:32
پدرم خیلی پیگیر فوتبال بود . یعنی خیلی ها . بعد وقتی جام جهانی شروع میشد اوضاع خونه ی ما به کل عوض میشد و ما باید تمام بازی های جام جهانی رو می دیدیم حتی اونا که هیچ ربطی به ما نداشت . مثلا بازی گینه ی بیسائو با کاستاریکا ! ولی جالبش اینجا نبود . جالبش اینجا بود که این موضوع اینقدر برای پدر من مهم بود که تمام نتایج...
-
[ بدون عنوان ]
9 آذر 1401 12:21
یک دوستی داریم که خیلی ساله اینجا زندگی میکنن و وقتی بچه بودن اومدن اینجا و پدر و مادرشون از نسل پناهندگان بودند . اینجا درس خوندن و دانشگاه رفتن و سرکار اما بیشتر دوست هاشون ایرانی ان و خیلی خوب فارسی حرف میزنن . چند روزی بود که سین به من زنگ میزد و میگفت من با یک خانم ایرانی آشنا شدم و دلم میخواد شما هم با هم آشنا...
-
[ بدون عنوان ]
5 آذر 1401 10:49
با اختلاف بسیار بسیار زیادی هنوز بعد از چهار سال و خورده ای قشنگ ترین حس زندگیم رو وقتی دارم که می بینیم پنگوئن توی خواب میخنده ؛) بلااستثنا هروقت این اتفاق می افته و من می بینمش زندگی رو چیزی به شدت باارزش و منحصر به فرد می بینم . یک طوری که با هیچ اتفاق دیگه ای همچین حسی نداشتم و ندارم .
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1401 05:36
روزهای تعطیلی آدم عین برق و باد میگذره و روزهایی که باید کار کنه عین مورچه ! حالا ساعت پنج صبحه و من هم بیدار شدم و دیدم گویا قرار نیست دوباره خوابم ببره . بس که دیشب زود خوابیدیم ! نمیدونم چی شد یهو همه ساعت ده خاموشی زدن و رفتن زیر پتو ؟! حتی همسر من که هرشب تا جایی که جا داشته باشه و حتی بیشتر بیداره و باید به زور...
-
[ بدون عنوان ]
24 آبان 1401 22:27
خب با یک ناله ی دیگه در خدمتتون هستم ! به قول این آلمانی ها چند روزه خیلی schlechte Laune ام ! اینقدر که انگار این کلمه رو از روی من ساختن . یعنی یه نفر ریخت منو دیده و گفته بزن توی فرهنگ لغات schlechte Laune واسه هرکی روحیاتش و قیافش و رفتار و کردار و خلاصه مجموع اش شکلِ اینه ! هرروز منتظرم این آخوندا برن دیگه ولی...
-
[ بدون عنوان ]
14 آبان 1401 19:29
یک طورایی حوصله ی خودم رو هم ندارم . انگار روی یک دور باطل در حال چرخیدنم و گس وات ؟ دلم میخواد بنشینم سریال و فیلم ببینم ! باید دو ماه پیش باشه که توی یکی از مغازه های محلی شراب شاتوت پیدا کردم . وقتی میخواستم بخرمش داشتم تصور میکردم یک شب میشینیم و یک فیلم خوب می بینیم و اینو میخوریم ببینیم چه مزه ای داره . هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
8 آبان 1401 21:08
دیگه بعد از لجبازی با خودم و پایین اومدن از خر شیطون یک آیفون ۱۴ پرو سفارش دادم . با اینکه یکی از رنگ های مورد علاقه ام بنفشه اما این بنفشی که آیفون روی این مدلش زده بود رو دوست نداشتم و ترجیحم یک رنگ آبی ملایم بود ولی یک جورابی از سر مجبوری همون بنفش رو گرفتم ! بعد هم نشستم تا ببینم کی میرسد دستم چون موجود نبود ....
-
[ بدون عنوان ]
5 آبان 1401 20:48
واقعیتش اینه که همکارای من آدم های صمیمی و خونگرمی هستند . زیادی هم خوب هستند . اول هفته همه همدیگر و بغل میکنند و با هم سلام و احوالپرسی میکنند . بعد از تعطیلات که میری که دیگه نگو و نپرس . روزی که به کریستف گفتم امتحان تئوری گواهینامه رو قبول شدم یک طوری بغلم کرد و تبریک گفت که انگار مدال طلای المپیک آوردم براشون...
-
[ بدون عنوان ]
24 مهر 1401 11:13
نشسته ام پای یک سری کار ناتمام بیهوده و از آشپزخونه گاهی صداهایی میاد مثل در کابینت ، بسته شدن در یخچال ، خورد شدن یک چیزهایی رو تخته و جیلیز جیلیز یکچیزهایی توی روغن .. این زنده ترین حالت زندگیه که نشون میده یک مامانی توی آشپزخونه در حال غذا پخته . این صداها از جمله آرامش بخش ترین صداهای زندگیمه . چند دقیقه قبلش...
-
[ بدون عنوان ]
16 مهر 1401 10:30
یکی دو بار توی همین یکی دو روز گذشته سعی کردم یکچیزهایی بنویسم . اینقدر فاصله افتاده این وسط و اینقدر اتفاق های خوب و بد افتاده که حالا نمیدونم سر کدوم نخ رو باید بگیرم و از چی باید بنویسم . برای اولین بار توی زندگیم امید دارم به ایران . میگم برای اولین بار چون هیچ وقت و هیچ وقت به هر چیزی که مربوط به ایران بود امید...
-
[ بدون عنوان ]
17 شهریور 1401 20:47
دیگه اینقد همه بهم میگن شما فرانسوی هستین ؟ که با خودم میگم نکنه من زندگی قبلیم فرانسوی بودم ! توی یک شهر کوچیکی نزدیک های جنوب فرانسه زندگی میکردم و صبح ها با دوچرخه می رفتم سرکار و عصرها با یک روزنامه و یک دسته گل پشت دوچرخه ام برمی گشتم خونه . بعدازظهرها لش میکردم و دوست پسر فرانسوی ام که آشپز رستوران سر کوچه مون...
-
[ بدون عنوان ]
11 شهریور 1401 12:10
صبح با این پیغام خواهرزاده کوچیکه بیدار شدم که : اون روز که ابتهاج مرد گفتم خوبه هنوز عباس معروفی هست یه روز پام برسه اون ور برم کتاب فروشیش .. ای تف تو این زندگی .. بهش گفتم این بنده خدا چند سال مریض بوده و من چندین سال پیش خوندم یه جا که حالش هم زیاد خوب نیست .. بعد اینستاگرام را باز کردم . اووه که هرکس به دستش...
-
[ بدون عنوان ]
8 شهریور 1401 11:57
صبح با پیغام ز که میگه “مامان اینا رو بگو بیان اینجا هروقت کارشون تموم شد” بیدار میشم . بهش میگم اونا بلیط برگشت دارن . بعد میگه راستی فلانی ( با همون مدل خودش که اسم منو خلاصه میگه !) و عکس ویزاش رو میفرسته . اونوقت من ؟ من از صبح دارم اشک شوق میریزم ! برای عوض کردن فضا میگه حالا چی بپوشم ؟ کلید و بذار تو کفشا که اگه...
-
[ بدون عنوان ]
3 شهریور 1401 11:51
چند سال پیش که فقط چند روز از عمل مامانم گذشته بود یک بعدازظهر تابستونی زنگ زدم بهش و گفتم میریم دنبالش که بریم بیرون . وقتی رسیدم خونه هنوز از روی تخت هم بلند نشده بود . کمکش کردم که بلند بشه . وقتی میخواستم کمکش کنم که لباس هاشو عوض کنه یک لحظه ای بود که دست از همه چی کشید . توی چشم هاش خستگی و درد و عصبانیت بود ....
-
[ بدون عنوان ]
30 مرداد 1401 14:26
نه به همین یک سال پیش که لحظه شماری می کردم برای آخر هفته که بریم یک جای جدید نه به الان که دلم میخواد عین دوروز رو توی خونه لش کنم و فقط بخورم و بخوابم . ولی دیروز برنامه داشتیم که بریم Rüdesheim که پارسال هم همین وقت ها رفته بودیم . واقعیتش اینقدر کار داریم برای شنبه ها که از صبح که بیدار میشیم در حال بدو بدو ایم تا...