سر صبحی بیدارم شدم و رفتم دکتر . بعد از کمی انتظار رفتم توی مطب و وقتی پرسید چطوری ؟ گفتم که زیاد خوب نیستم . گفت آماده شو برای معاینه . یادم نمیاد توی ایران سونوگرافی داخلی بوده باشه و تا جایی که یادمه همیشه از روی شکم بود . اینجا اما بار قبل هم داخلی بود . آماده شدم و دراز کشیدم . دکتر اومد روی سرم و اون دستگاه رو فرستاد داخل و به مانیتوری که رو به خودش بود خیره شد . سکوتش طولانی تر از معمول به نظرم اومد . نگاهش کردم . اخماش درهم بود . فکر کردم از اول هم اخم هاش درهم بود ؟! یادم نیومد . صورتش بیشتر درهم می‌شد . احساس کردم یک چیزی هم گفت که نفهمیدم . دوباره سکوت . بعد گفت متاسفم اما قلب بچه نمیزنه … سرمو آوردم بالا و گفتم چی ؟ و برای اولین بار دعا کردم که کاش آلمانیم اینقدر بد باشه که اشتباه فهمیده باشم . دوباره گفت قلب بچه دیگه نمیزنه . خیلی متاسفم .. برید آماده شید تا صحبت کنیم . 

انگار مسخ شده بودم . لباسامو پوشیدم و نشستم مقابلش . گفت که متاسفانه این موضوع زیاد اتفاق میفته و نباید فکر کنی مشکل از توئه و توصیه ام اینه که کورتاژ کنی و معرفیم کرد به بیمارستان . نامه و مابقی چیزها رو گرفتم و عین مسخ شده ها اومدم خونه . گفتم که چی شده و اینکه باید بریم بیمارستان . همسرم زل زد بهم و گفت : خوبی ؟ گفتم آره . و بعد گفت : اشکال نداره عزیزم .. و این جمله رو هر ده دقیقه یک بار تکرار می‌کرد . 

توی راه بیمارستان یاد وقتی افتادم که پنگوئن رو باردار بودم . یک بار که توی مطب دکتر نشسته بودم یک خانمی با یک سری کاغذ آزمایش رفت توی مطب و بعد با صدای بلند گریه اومد بیرون . نفهمیدم مشکل چی بود اما فکر کردم منم الان باید گریه کنم .. پس چرا گریه نمیکنم ؟! چرا هیچ حسی ندارم ؟! لابد ظرفیتم برای غصه خوردن توی زندگی تموم شده . 

توی بیمارستان دکتر گفت که باید دوباره معاینه کنه . احمقانه بود اما کورسوی امیدی توی دلم روشن شد . با خودم فکر کردم شاید دکترم اشتباه کرده . میدونستم اونی که داره اشتباه میکنه منم ! دوباره لباسامو دراوردم . سر پایین کشیدن زیپ کفشم ناخن ام شکست . از یک جایی خیلی پایین تر از جای معمولش . از دردش دلم ضعف رفت . آهی کشیدم و دوباره روی صندلی دراز کشیدم . بعد از سکوت طولانی ای دکتر دوباره گفت : متاسفانه منم صدای قلبش رو نمی شنوم . ناخنم دوباره تیر کشید . گفت که باید صحبت کنه که چه روزی میشه کورتاژ کرد . گفتم من میخوام همین امروز این کار انجام بشه . گفت که باید با دکتر بخش صحبت کنه . بیرون رفت و منو تنها گذاشت . به انگشتم نگاه کردم که خونی شده بود . اشک توی چشمام جمع شد . نفهمیدم بخاطر درد ناخن ام بود یا چیز دیگه ای . برگشت و گفت دوشنبه عملتون انجام میشه . گفتم من ترجیح میدم همین امروز انجام بشه . گفت امروز ممکن نیست ! گفتم علت این اتفاق چیه ؟ سری قبل که دکتر بودم همه چیز اوکی بود و با خودم فکر کردم این منم که داره این چیزا رو میگه ؟! این منم که داره اصرار میکنه که امروز عملش کنن و این منم که این سوال ها رو می پرسم ! گفت که علتش مشخص نیست اما زیاد اتفاق میفته و یک سری توضیح دیگه که گوش ندادم و نمی‌دونم حواسم کجا بود . دوباره رفت و یک دکتر دیگه اومد . خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد راجع به دوشنبه یکم حرف بزنه . یک عکس از رحم بهم نشون داد و شروع کرد توضیح دادن که دوشنبه قراره چه اتفاقی بیفته . با خودکار نشون میداد که بعد از مصرف فلان قرص اینجا کمی باز میشه . بعد ما با یک چیزی میریم این تو و بعد با سه تا چیز شبیه قاشق این بافت رو از بدنت خارج می‌کنیم . در موارد نادری ممکنه موفق نشیم که کامل این کار و انجام بدیم . در نتیجه با چیزی شبیه سیخ از روی شکم این کارو می‌کنیم . حالم داشت بد می‌شد . پرسیدم مگه من بیهوش نیستم ؟ گفت چرا ! میخواستم بگم پس چرا باید با این جزییات بدونم که چی قراره بشه ؟! حالم بد بود ‌و اون ادامه داد که اگه با اون سیخ ها نشه که دیگه احتمالش خیلی کمه ، باید شکم رو مثل سزارین باز کنیم . میخواستم بالا بیارم . احتمالا دید که حالم بده چون گفت : شما که سزارین کردید میدونید چی میگم .. 

هزار تا دکتر هزار تا سوال ازم پرسیدن و هزار تا تست و آزمایش ازم گرفتن و بعد با یک پرونده فرستادنم خونه . 


توی راه برگشت پریدم به سال ۹۱ . یک هفته بعد از عروسی ، یک روز به عنوان همراه با مامانم رفتم دکتر و در آخر به دکتر گفتم که من یک مقدار حالت تهوع دارم و دکتر نه گذاشت و نه برداشت و گفت باردار نیستین ؟ با قاطعیت گفتم نه ! و دو سه روز بعد دیدم که هستم . یک بارداری ناخواسته در بدترین زمان ممکن . در یک توافق کامل با همسرم سقط کردم . خیلی خودخواسته . راجع به روند سقط و این ها صحبتی ندارم اما در نهایت مجبور شدم کورتاژ کنم . عمل کوتاه و بدون دردسری بود . هیچ وقت توی این سالها فکر نکردم که اونجا کار اشتباهی کردم . امروز اما توی راه برگشت فکر کردم که دارم تقاص اون موقع رو میدم . به همسرم گفتم . ازم خواهش کرد که فکرهای الکی نکنم ! 

فکرای الکی نمیکنم فقط فکر میکنم باید بیشتر ناراحت باشم یا دست کم دو قطره اشک بریزم . فقط فکر میکنم طبیعی نیستم . 

نظرات 16 + ارسال نظر

لیمو جان …. ناراحت شدم که این تجربه رو گذروندی… منم یک پسر دارم که اونم از طریق ای وی اف حامله شدم که هزار تا بدبختی و استرس داره… خیلی می ترسیدم سقط کنم اصلا فلج شده بودم …. به هر حال چه برنامه ریزی شده باشه چه ناخواسته انگار آدم یکهو خالی میشه چون هم واقعا یک قسمتی کنده میشه میره و هم هورمون ها به هم میریزه
برات دعا میکنم بهتر بشی زودتر

مرسی مهسا جان برای پیغامت
آره متاسفانه با اینکه میدونی حالا اون جنین اصلا اونقد بزرگ نبوده ولی بازم انگار از یا چیزی خالی میشی
دیگه مجبورم بهتر بشم
مرسی عزیزم

ترنج 9 اسفند 1401 ساعت 23:20 http://khoor-shid.blogsky.com

من هم تجربه مشابهی رو گذروندم و من هم گاهی فکر کردم که دارم تقاص کاری رو کردم پس میدم. به نظرم کل این پروسه دردناکه ولی همونطور که خودت هم میتونی به هیچ عنوان تقصیر تو نیست. زندگیه دیگه. گاهی بی رحم میشه..

اره کل پروسه غم انگیزه ‌و بعد برای رها شدن از این غم دنبال یک دلیل میگردی و همش خودتو مقصر میدونی..من سعی کردم زیاد تو این فاز نمونم ولی گاهی میاد سراغم ..

رهآ 1 اسفند 1401 ساعت 18:37 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم خیلی ناراحت شدم. :(
حال خوب و سلامتی و آرامش برات آرزو میکنم

مرسی فدات شم
منم برای تو حال خوب و سلامتی آرزو دارم همیشه

زری.. 1 اسفند 1401 ساعت 16:59

سلام، لیمو جان چطوری؟ انجام شد کارت؟ امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم.

سلام زری جانم
اره خداروشکر خوبم ، مرسی برای پیغامت عزیزم

شادی 1 اسفند 1401 ساعت 06:02 http://setarehshadi.blogsky.com/

متاسفم عزیزم، خیلی سخته، ولی با گذشت زمان حتما حتما بهتر می‌شید. اصلا به تقاص و کارما فکر نکنید چون همه این حرفها حتی در حالت خوبش برای دلخوشی‌مونه و تجربه ثابت کرده این خبرها نیست و دنیا بی حساب و کتاب‌تر و ناعادلانه‌تر از اینه که اینجوری تقاص پس بدیم.

مرسی شادی جانم
راستش خودم هم‌ذره ای به این چیزا اعتقاد ندارم ولی اون روز به نظر حالم خیلی بد بود و دنبال یک دلیلی میگشتم که خودمو متقاعد کنم

مهری 30 بهمن 1401 ساعت 13:48

سلام
واقعا از اون اتفاق هاست که آدم نمی‌دونه چی باید بگی جز اینکه واقعا متاسفم

سلام عزیزم
مرسی برای همدردی تون همین کافیه

لیمو 30 بهمن 1401 ساعت 10:07

سلام لیموجان
متاسفم. ناراحت شدم واقعا. همسرت درست گفته این فکرها الکیه. بریزشون دور.
امیدوارم خودت زودتر بهتر بشی عزیزم.

سلام عزیزم
مرسی عزیزم برای پیغامت
امیدوارم توام خوب و خوش باشی عزیزم

نسیم 30 بهمن 1401 ساعت 09:23


متاسفم لیمو جون
تجربه ی مشابه رو دارم , ناراحت کننده و غمگینه
ولی میگذره , امیدوارم عملت به راحتی انجام بشه و سالم و سرحال برگردی پیش دختر عروسکت

مرسی نسیم جانم
تجربه ی خوشایندی نیست متاسفانه
مرسی عزیزم اره میگذره ..

تارا 30 بهمن 1401 ساعت 07:56

اره عزیزم امضای شوهر لازمه اینجا وگرنه بستری نمیکنن
کار خوبی کردی قرص هایی که خودشون میدن خیلی سریع و قوی عمل می کنه
امیدوارم زود به روتین خوب زندگیت برگردی

احتمالا اون سالها هم امضای همسر لازم بوده ..
مرسی عزیزم

الهام 29 بهمن 1401 ساعت 19:05

سلام لیمو جانم
خیلی متاسفم و میفهمم که از دست دادن، حتی اگه گوشه‌ی ذهنمون احتمالش رو در نظر بگیریم، بازم سخته
امیدوارم که سلامت باشی و قلبت آروم باشه.
سفت و محکم بغلت میکنم عزیزکم

سلام الهام جانم
مرسی که می فهمی اون روز نتونستم جوابتو بدم ببخشید.. یهو خیلی کم آوردم
ممنون ازت عزیزم

رعنا 29 بهمن 1401 ساعت 16:33

سلام
متاسفم که اینطور شد. تو دختر منطقی هستی و مطمینم خودت میدونی که این تقاص و این حرف ها اشتباهه و تو کاری نکردی که به خاطرش مجازات بشی. اتفاقا خوبه که به خانواده گفتی و اونا هواتو دارند. اتفاق خاصی هم نیفتاده که بخوای خیلی ناراحت باشی. یه دختر خوب و سالم که داری، این جنین هم که هنوز خیلی کوچیک بوده و میتونی فکر کنی یه تخمک رو از دست دادی مثل هر ماه موقع پریود. فقط این دفعه یه کم رشد کرده بوده. مراقب خودت باش و امیدوارم به زودی به روال عادی برگردی. هم جسمی، هم روحی

سلام عزیزم
ممنون برای پیغامت
آره راستش خدا رو شکر برای هرچی دارم و همین الان هم همه چیز خیلی خوبه اینم پیش اومد دیگه کاری از دستم برنمیومد . سعی میکنم زیاد به خودم سخت نگیرم

تارا 29 بهمن 1401 ساعت 14:12

سلام
من پارسال کورتاژ کردم خیلی راحت بود البته من ناخواسته باردار بودم و خودم قرص خوردم که به کورتاژ رسید ولی اونهایی هم که مثل شما مجبور به کورتاژ بودن خیلی راحت انجام شد و حتی بستری و شب موندن نداشتند. امیدوارم برای تو هم به راحتترین روش انجام شه؛
حست قابل درکه ولی حتما صلاح در نموندنش بوده انشالا تا بارداری های بعدیت
اونجام برای کورتاژ امضای شوهر لازمه؟

سلام عزیزم
من هم قبلا انجام دادم میدونم اصلا چیز خاصی نیست و اگه مشکل خاصی پیش نیاد نیازی به شب موندن نیست .
نه اینجا امضای شوهر لازم نبود فقط رضایت خودم خیلی مهم بود و چندین بار پرسیدن که میخوام این کارو انجام بدم یا نه ؟ چون دکتر گفت میتونی صب کنی تا خونریزی کنی یا بهت قرص بدیم که چون بار قبل که کورتاژ کردم دقیقا مثل شما قرص خوردم و بعد همه اش خارج نشد و مجبور شدم کورتاژ هم بکنم این سری گفتم ترجیحم اینه از همین اول کورتاژ بشم .
اونجا مگه امضای شوهر لازمه ؟! یادم نمیاد بار قبلی که انجام دادم امضای شوهر لازم بود یا نه . موضوع من مال ده دوازده سال پیشه البته

زری.. 29 بهمن 1401 ساعت 06:20

عزیزم خیلی ناراحت شدم برات، خب آدم یهو احساس خالی بودن میکنه، یه رؤیاپردازی اش یهویی پوچ میشه، همه ی اینها اتفاق های ناخوشایندی هست.
من اولین بارداری ام سر دو ماهگی سقط شد، خب من تو خونه بودم و اینقدر دل درد داشتم که وقتی رفتم دستشویی و متوجه خروجش شدم، از همون لحظه یهو دردم تموم شد. حقیقتش اون لحظه یه جورایی حتی خوشحال شدم که دیگه درد تموم شد:) با اینکه دقیق یکسال طول کشید باردار شده بودم و خیلی خیلی خوشحال بودم از اون بارداری. بعد از چند روز یهو حس کردم باید غصه بخورم، بیشتر ترسیده بودم که اگر باز این اتفاق بیفته چی؟ یادمه دکتر بهم گفت این اتفاق خیلی وقتها بخاطر این میافته که بچه هایی که مشکلات سلامتی دارند اینطوری از چرخه خارج می‌شوند، دکتر بهم گفت اگر این اتفاق ها نمیافتاد الان تعداد آدم های مریض تو جامعه خیلی بیشتر بود، هرچند من خودم با سقط خودخواسته مخالفم اما بنظر من تو به هیچ وجه هیچ تقاصی را نداری بدهی، شاید بچه ی تو هم دنیا میاومد با یه مشکل جسمی مادرزادی بود که چقدر طفلکی باید در طول عمرش اذیت می‌شد و الان خدا به هر دو شما محبت کرده.
بنظر من اتفاقا خیلی خوب کاری کرده بودی که به خانواده ات گفته بودی. اینطوری چقدر برات تلخ تر بود اگر نگفته بودی؟ دیگه گفتن نداشت که آدم بگه من این روزها چه تلخی ای را دارم تحمل میکنم و هم تنهایی باید میگذروندی. اما الان همینکه میدونی کسانی که دوستت دارند باهات همدردی میکنند و در جریان هستند بنظرم خیلی کمک کننده هست.
لطفا غصه نخور عزیزم، بغلت میکنم.

سلام زری جانم
مرسی عزیزم
راستش من از اولی که همچین تصمیمی گرفته بودم به همه چیزش فکر کرده بودم . بلاخره بچه که نیستم . هزارتا اتفاق تو هر بارداری ممکنه بیفته ولی خب هرچی هم منطقی نگاه کنی بلاخره به قول تو یه امیدی داشتی که یهو هیچ میشه و اینم اصلا خوشایند نیست
زری جان دکتر منم دیروز همین چیزا رو میگفت ضمن اینکه مدام تاکید داشت که من فکر نکنم اگه مثلا کاری رو انجام میدادم یا نمی دادم ممکن بود اینطوری نشه . ولی بازم من یکم با خودم درگیرم
در مورد اینکه گفتم هم خودم از این آدما نیستم که همه چی رو به همه بگم ولی اون سری دکتر رفتم نمی‌دونم چرا دکتره اینقد گفت همه چی خوبه و عالیه و .. حتی گفت سر کارت هم میتونی بری بگی ! که خوشحالم حداقل اینجا به حرفش نکردم . بخاطر حرفای اون به همین چند نفرم گفتم .
زری جان منم یه هفته بود زیر دلم درد داشتم ولی همش فکر میکردم خب طبیعیه . ولی مثلا دو سه روز قبل واقعا دردش زیاد بود ولی نمی‌دونم چرا فک نمیکردم چیز خاصیه . دردش دقیقا مثل گرفتگیه و هنوز هست
مرسی زری جانم ازت

سهیلا 28 بهمن 1401 ساعت 18:30 http://Nanehadi.blogsky.com

اصلا و ابدا،فکر نکن تقاص چیزی رو پس دادی،این اتفاق ها همیشه میافته،بدون دلیل خاص،خدا انقدر بیکار نیست دنبال تقاص باشه،به اینصورت.اگر بنا به تقاص پس دادن باشه،خیلی ها تو نوبت هستن،متاسفم،ولی طبیعی هست که الان حس نداشته باشی،معمولا در شوک های بزرگ این اتفاق میافته،ولی امیدوارم به زودی بتونی گریه کنی،تا به سلامت از این سوگ بگذری.

ممنون سهیلا جان میدونم همه ی اینا رو ولی خب میگم دیگه آدم همش دنبال دلیل برای اتفاقایی که براش خوشایند نیست
مرسی سهیلا جان برای پیغامت

shirin 28 بهمن 1401 ساعت 18:05

متاسفم عزیزم. ولی هیچ اشکالی هم نداره که به کسی گفتی یا نگفتی. خودت را اذیت نکن و اصلا هم فکر نکن بخاطر تقاص سقط قبلی هست. ذهن ما عادت داره همه چی رو به همه چی ربط میدهد. حتما صلاحی در این اتفاق بوده. با روحیه خوب این دوران رو سرکن.
امیدوارم بزودی یک نی نی زیبا و سالم را حامله شوی

مرسی شیرین جان
اره خب ذهن ما دنبال یک دلیل برای همه چی حتی چیزایی که دلیل خاصی هم نداره می گرده
مرسی عزیزم

سلام
متاسفم
کاش حداقل به فامیل نگفته بودین
راستی توی ایران هم سونو داخلی هست
خیلی وقته

ممنون
راستش سری پیش دکتر گفت همه چی اوکیه قلبش هم تشکیل شده منم هیچ علائم خاصی مثل خونریزی و اینا نداشتم برا همون گفتم ولی بهتر بود نمی گفتم ..
من چهار سال پیش یعنی پنج سال پیش که باردار بودم همچین سونو ای نرفتم هیچ وقت . اولین بار اینجا با همچین چیزی آشنا شدم .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد