حالا وسط این داستان‌های من چند هفته پیش خواهرزاده بزرگه یهو همینطوری بی مقدمه پیغام داد که “خاله اگه من ازدواج کنم تو نمیای مجلس من ؟!”

منم فکر کردم این صرفا یک تست علاقه است و اینه که بلافاصله گفتم : معلومه که میام ! دیوانه ای تو ؟! 

و بعد دو ساعت بعدش پیغام داد که : خاله راستش شاید من ازدواج کنم ! 

من هنوز تا همین جا هم گفتم موضوع زیاد جدی نیست . ولی فرداش از صبح شروع شد . در ابتدا خواهرم زنگ زد . بعد مامانم و بعد برادرم بعد پسر برادرم و منم سر کار بودم و نمیتونستم جواب بدم و پیغام پشت پسغام شروع شد که بله ! موضوع گویا جدیه ! این از ویژگی های خانواده ماست که یک چیز رو نمیگن ، نمیگن و نمیگن . بعد یهو همه با هم به این نتیجه میرسن باید زودتر میگفتن و همه با هم شروع میکنن به خبر رسانی ! خواهرم با یک حالت مستاصلی میگفت : اینا میخوان با هم ازدواج کنن ! حالا من چیکار کنم ؟! یعنی من دنیا دنیا هم بگذره این خواهرمو نمی فهمم ! بهش گفتم تو تا همین دیروز میگفتی اینا چرا با هم ازدواج نمیکنن وقتی اینقد میرن‌و میان . الان میگی چرا دارن ازدواج میکنن ؟! 

البته باز من تا اینجا هم گفتم خب حالا تا اینا بیان و برن و به توافق برسن و عقد و بعله برون و عروسی و نامزدی و فلان احتمالا یک سال دیگه طول میکشه . اما هرروز برام عکس از آزمایشگاه و حلقه خریدن و این و اون خریدن می رسید و یه هفته بعد خود عروس خانم پیغام داد که ما داریم فردا میریم محضر ! یعنی من فکر کردم خبر خودم خیلی خفنه و بگم همه متحول و خوشحال میشن که دیدم جلوی خبر اونا هیچی نبودم ! هرچند که اصلا فرصتی نشد که خبرمو بدم بس که اونا هرروز خبرای تازه داشتن !

حالا علت این همه عجله اینه که شاه داماد پذیرش دانشگاه شون از شهر Darmstadt اومده و اینا با خودشون به این نتیجه رسیدن هرچی زودتر ازدواج بکنن احتمال اینکه سفارت بهشون گیر بده که شاید ازدواج سوریِ و از این حرفا کم تره . که البته من زیاد امیدوار به این ماجرا نیستم و به نظرم برای سفارت بازم فاصله ی کمی هست . 

حالا امروز زنگ زدم به مامانم و مامانم داشت تعریف می‌کرد که دیشب عروس خانم و آقا داماد رو دعوت کرده ‌و وسط مهمونی یهو تایید نوبت سفارت شون اومده و خواهر ما هم شروع کرده گریه و زاری که آه و واه دخترم داره میره ! و در ادامه مامانم برگشته گفته : پس من چه دلی دارم که اون دخترم و بچه اش رو سالی یک بار تازه شاید ببینم ؟! و مگه من چند سال دیگه میخوام زندگی کنم ؟! و از این حرفا و بعد دوتایی با هم نشستن و یک دل سیر گریه کردن ! اصلا خانواده ی ما یک استعداد عجیبی توی غریبانه نشون دادن اوضاع و شام غریبون راه انداختن دارن ! به مامانم میگم مهمونی گرفتی بعد نشستین وسط مهمونی گریه کردین ؟! آقای داماد نگفتن اینا دیگه کی ان ؟! 

و بعد که داشتم همین داستان رو از زبون خواهرزاده ام می شنیدم گفت شب که برمیگشتیم شاه داماد گفته که رابطه ی شماها با هم چقد عجیب و جالبه !! 

خب قاعدتا درسته که کمی شوک شدم و انتظارش رو نداشتم اما الان خوشحالم و خوشحال تر می بودم اگه پیش شون بودم و توی این شادی باهاشون شریک بودم . به رفتن هم فکر کردم ولی سرعت ماجرا اینقدر بالا بود که بهش نرسیدم ! ولی شاید اگه مجلسی باشه حتی برای دو سه شب هم که شده برم ، حتی اگه شکمم یک متر جلوتر از خودم باشه ! و در این صورت ثابت میکنم که ما رابطه ی عجیب و جالبی با هم داریم ! 

نظرات 6 + ارسال نظر
الهام 29 بهمن 1401 ساعت 19:12

عزیزم این پست رو تازه دیدم.
با اینکه با خوندن پست آخر خیلی حالم گرفته شد ولی خوشحالم که خبرای خوب دور و برت هست و شاید بیای اینجا دیدار تازه کنی
مراقب خودت باش خیلی

مرسی الهام جان
آره دلخوشی ها کم نیست ..
توام مراقب خودت باش عزیزم

شادی 24 بهمن 1401 ساعت 09:33 http://setarehshadi.blogsky.com/

مبارکه همیشه به شادی و عروسی و نی‌نی و ....

مرسی عزیزدلم اره دیگه افتادیم تو همه چی

ترانه 22 بهمن 1401 ساعت 04:09

مبارک باشه. چه خوب میشه بیان. فاصله اش از اینجا که تو هستی زیاده؟

مرسی ترانه جان اره خوب میشه اگه بیاد .
حدود یک ساعت با ماشین فاصله هست . نه میشه گفت خیلی زیاده نه خیلی کمه

سلام
مبارکه
خب پس از این به بعد حداقل یه فامیل اونجا دارین!

سلام ممنون
بله اگه بهش ویزا بدن

زری.. 21 بهمن 1401 ساعت 05:16

خوشحالم برای خواهرزاده ات:) مبارک باشه عزیزم.
انشاالله سفارت هم گیر نده، میگند اگر عکس ها و فیلمهایی که از سابقه ی دوستی اشان با هم داشته باشند کمک میکنه که آفیسر متقاعد بشه که این ازدواج صوری نیست. میگم حالا که اینقدر سرعتشون بالاست شاید هم بچه دارشدنشون هم به متقاعد کردن آفیسر کمک کنه:))))))))
تو هنوز هم نگفتی بهشون بارداری؟

مرسی زری جانم
اره این میتونه کمک کنه اتفاقا اینا هم تو فکرشون بود که ببرن ولی نمی‌دونم دیگه سفارت چی چیکار کنه
اتفاقا همین چند روز پیش به همسرم میگفتم اینا فک کنم با این سرعت زودتر از من خبر میدن که باردار هم هست !
من تازه همین دیروز بهشون گفتم هر سری میخواستم بگم اونا یه خبر تازه داشتن مثل اینکه رفتن آزمایش همه چی اوکی بوده یا مثلا حلقه چطوری بخرن .. یعنی یک مجال ندادن من بگم منم یک خبری دارم

آسمان 21 بهمن 1401 ساعت 02:12 https://avare.blog.ir/

واووووو یعنی باردارین؟

فک کنم خانواده ما هم همینجوری ان. من که خودم، علاوه بر فامیل، حتی دوستامم نمیدونستن تا یه هفته قبل مهاجرتم!

با اجازه بزرگ‌ترا بعله
موضوع مهاجرت رو به نظر منم خوبه که تا همه چی قطعی نشده به کسی نگی چون مسیرش خیلی بالا و پایین و عدم قطعیت داره ولی این موضوع ازدواج دیگه اینطوری نیست یا حداقل ما با هم رودروایسی نداریم
نمی‌دونم به خدا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد