چند سال پیش که فقط چند روز از عمل مامانم گذشته بود یک بعدازظهر تابستونی زنگ زدم بهش و گفتم میریم دنبالش که بریم بیرون . وقتی رسیدم خونه هنوز از روی تخت هم بلند نشده بود . کمکش کردم که بلند بشه . وقتی میخواستم کمکش کنم که لباس هاشو عوض کنه یک لحظه ای بود که دست از همه چی کشید . توی چشم هاش خستگی و درد و عصبانیت بود . عصبانی بود چون هیچ وقت یادم نمیاد از کسی برای هیچ چیزی و مطلقا هیچ چیزی کمک خواسته باشه . عصبانی بود چون فکر میکرد اونه که باید به من که دو روز دیگه اش زایمان داشتم خدمات بده نه من به اون . اینطوری فکر میکرد چون بارها توی این سالها بهم گفت اونقدر که باید به تو کمک نکردم .. من میشناختمش و میدونستم همه ی اینا بیشتر از دردهایی که داشت اذیتش میکرد . ولی ظاهرش هیچ کدوم از این چیزها رو نداشت . فقط یک نفس عمیق کشید و در یک وضعیت استیصال گفت : 

حتما کارم تو این دنیا تموم نشده که هنوز نفس میکشم ... و بعد هم لباساشو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون . 


من خیلی وقته فکر میکنم اینکه آدمها میتونن اینقدر ایمان و اعتقاد داشته باشن شاید ژنتیکیه . وگرنه یکی مثل مادر خودم رو واقعا کم دیدم . ایمانش یک چیز فوق العاده درونیه . نه برای تظاهره و نه هیچی . از تمام مشکلات و مسایل زندگیش مستقله . یک چیزیه انگار برای خود خودشِ . حتی هیچ وقت بروزش هم نمیده و لحظه هایی مثل اون شب که برگرده و بگه طرز فکرش چطوریه اینقدر کمه که من تو زندگیم غیر از چند بار محدود چیزی یادم نمیاد . یادم نمیاد هیچ وقت این نگاه و اعتقادش رو به ما که نزدیک ترین آدمهاش بودیم تحمیل کنه . نگاهش به تمام دنیا و متعلقاتش معجزه گونه است . برای بودنش از هیچ کس طلبکار نیست و برای همه ی اتفاقاتی که براش افتاده هم هیچ گله ای نداره . در یک صلح عجیب غریبیِ با همه چیز . 

خیلی وقتا دلم میخواد الکی هم که شده وانمود کنم که منم اینقدر با ایمانم و به یک چیزهایی اعتقاد دارم ولی یک جایی از منطق هست که وقتی بهش میرسی دیگه بعدش نمیتونی خودتو گول بزنی و به نظر من اینجا همچین هم جای ایده آلی نیست و زندگی از اینجا جادویی و زیبا نیست . 


براش دعوت نامه گرفتیم و بعد دیدیم که سفارت تمام نوبت هاشو بسته . همسرم نشست و یک ربات نوشت و چند روزی گذاشت و دیدیم نوبتی باز نشد . دعوت نامه رو با پست فرستادیم به این هوا که حالا حالاها نمیتونیم نوبت بگیرم و دو روز بعدش یک نوبت باز شد برای اول سپتامبر ! دعوت نامه هنوز به دستشون نرسیده و معلوم نیست کجاست و هفته ی دیگه نوبت دارن . بهش زنگ میزنم و براش توضیح میدم که باید برن پست مرکزی و ببینن کجاست چون بدون اون نرن سفارت سنگین ترن ! احتمالا از صدام معلومه که چقد حرص میخورم که میگه : مادرجان حرص و جوش نخور اگه قسمت باشه میرسه . میگم مادر من مگه میخوای بری کربلا که باید قسمتت بشه ؟! صدای پوزخند همسرم رو میشنوم و بعد صدای مامانم رو که میگه : هرقدمی که میخوای برداری باید به صلاحت باشه . اگه چیزی به صلاح آدم نیست نباید براش اصرار کنه .. همسرم برمیگرده و یک طوری سرشو تکون میده که یعنی یاد بگیر !

 آره واقعا دوست داشتم این چیزها یاد گرفتنی بود یا یک طوری میشد منم اینطوری به همه چیز نگاه کنم . کاش من همین یک دونه چیز رو از مامانم به ارث میبرم . آخرش وقتی بهم میگه : اصلا بهش فکر نکنم .. برو یک دم نوش گل گاو زبون درست کن بخور امید به خدا همه چیز درست میشه .. گل گاو زبون داری یا تموم شدن ؟..

 امید به خدا ؟! با خودم میگم ای لعنت به این دنیا و ژن های من که به چیزی اعتقاد ندارن و مغز من که نمیفهمه قسمت چیه و شعور نداره که اصرار بیخودی نکنه و پست مرکزی و سفارت آلمان و دلتنگی و بقیه ی بول شت های عالم ! 


نظرات 9 + ارسال نظر
پریسا 7 شهریور 1401 ساعت 14:30

ای جانم،راستش منم اینو گاهی میبینم تو زندگیم که با اصرار من هیچی تغییر نمیکنه،باید بمونی و ببینی که چجوری همه اتفاقا به وقت خودش اتفاق میوفته،ولی متاسفانه منم خیلی عجولم و دلم میخواد دقیقا همون زمان که من دلم میخواد اتفاق های زندگیم بیوفته ولی معمولا هیچوقت اینجوری نمیشه.
امیدوارم که به زودی مامانت بیاد پیشتون و یه عالمه خوش بگذرونین کنار هم .بوس بهت
راستی مراحل دعوت نامه و نیازمندیهاش هم یادت بمونه که بعدا برامون بگی

میدونی میگم که ژنتیکیه نمیشه عوضش کرد مثلا من هرچی ام به خودم میگم شاید صلاح نیست و ازین حرفا بازم دلم میخواد زود اتفاق بیفته دیگه
قربونت بشم عزیزم
پریسا جان مراحل خاصی نداره باید برین ausländerbehörde و نامه شو بگیرین و یک‌جوری به دستشون برسونین ( مثه ما نکنین که با پست بفرستین ترجیحا بدین یکی ببره ) . ازون طرفم از ویزا متریک نوبت بگیرین ( که باز الان مسخرشو دراوردن و نمیدونم چرا اینقد بد نوبت میدن ) بعدم مثه خودمون باید مدارک رو ببرن بدن و منتظر تصمیمات قشنگ سفارت باشن بعد برای شما نیازمندی خاصی نداره فقط فکر میکنم حقوق باید بلوکارت باشه

در بازوان 6 شهریور 1401 ساعت 17:24

خیلی وقت بود دلم برات تنگ شده بود:** اومدم یه کم بخونمت و بعد تازه رفتم دیدم وبلاگ خودم زیر چه خروارها خاکی مونده، خلاصه دو تا کامنت بود که جواب دادم و بعدش هرچی تلاش کردم یه کلمه هم پیدا نکردم بنویسم

من زیاد سر میزنم به وبلاگت و امید دارم که چیز جدید ببینم
ایشالا خیلی زود با دست پر بیای من نوشته ی بدون عکسم ازت قبول میکنم

آتوسا 6 شهریور 1401 ساعت 12:02

لیمو جان سفارت آلمان کپی دعوتنامه رو قبول نمیکنه؟ سفارت هلند قبول میکنه. اگه یک اسکنشو بفرستی براشون اگه تا زمان مصاحبشون نرسید با خودشون ببرند دست خالی نباشن. به احتمال زیاد قبول می‌کنند.

سلام عزیزم نه سفارت آلمان اصلا کپی رو قبول نمیکنه . کلا سفارت آلمان فوق العاده بدقلقه متاسفانه
ولی خداروشکر دیروز مامور پست محله شون رفته کلی توی انبار و اینا رو گشته و پیداش کرده خداروشکر

در بازوان 6 شهریور 1401 ساعت 09:30

سلام امیدوارم که مامان به سلامتی بیان پیشتون و یه دل سیر خوش بگذرونید و روزمره‌هات رو شریک بشی باهاشون.

لیمو جون علاوه بر اعتقاد و اخلاق‌های خود مامانت، زندگی برای نسل قبل از ما ساده‌تر بوده. مثلا یکی از فامیلای ما اوایل دهه پنجاه، وقتی بچه‌اش دیپلمش رو گرفته، با خودش گفته چطوره بفرستمش خارج؟ بعد تا پاییز کاراشو کرده و بچه‌هه رفته:)) بدون اینکه مدرک زبان و کلا هیچ مدرکی غیر از دیپلم داشته باشه. حالا مقایسه کن با فرآیندی که الان باید گذرونده بشه.
یا مثلا یه نفر تعریف می‌کرد چهل پنجاه سال قبل بدون اینکه رانندگی بلد باشه رفته سر آزمون دوستش و همونجا بهش مختصر توضیحی دادن و اینم امتحان داده و گواهینامه گرفته:)
من خیلی به خودمون حق میدم که برآشفته بشیم. واقعا زندگی پیچیده شده

آره الهام جان به نظر زندگی برای اونا راحت تر هم بوده
اونی که بدون اینکه رانندگی بلد باشه رفته گواهینامه رو گرفته با خودم و فرآیند گواهینامه
گرفتنم در اینجا مقایسه کردم و ویران شدم

راستی تو پیغام میذاری من اول میدوم میرم وبلاگت ببینم چیزی نوشتی یا نه و در مواردی مثل امروز ضایع میشم

لیمو 5 شهریور 1401 ساعت 06:43 https://lemonn.blogsky.com/

عزیزدلم
طبیعیه، آدم وقتی دلتنگ عزیزانش خصوصا مادرش باشه مسلما عصبی میشه. من اسم این کار مامانت رو میذارم تسلی خاطر دادن. هر کسی این رو به نحوی انجام میده؛ یکی به اسم سرنوشت یکی خواست خدا، یکی شانس و هزاران اسم دیگه.

فدای تو بشم
آره دلتنگی و یک سری حس های دیگه احتمالا باعث عصبانیت میشه
آخه وقتی اعتقاد داری که سرنوشته و خدا هست و صلاح و برات میخواد و ازین چیزا آروم میگیری ولی وقتی به این چیزا اعتقاد نداری اون آرامش رو هم نداری متاسفانه

شادی 5 شهریور 1401 ساعت 05:37 http://setarehshadi.blogsky.com/

وجود چنین مادری برای همه اعضای خانواده چقدر خوبه، امیدوارم سایه شون برسرتون مستدام باشه، منم یه جورایی اعتقاد دارم به اینکه هر اتفاقی باید وقتش برسه و نباید به زور منتظرش باشیم. البته این نافی تلاش و البته حرص و جوش خوردن من نیست ولی به قول دکتر هلاکویی عزیز ما کار درست رو انجام می‌دیم شد شد، نشد نشد

شادی جان واقعا خوش به حالت که اینطوری فکر میکنی . من همیشه حسرت میخورم به آدمایی که اینطوری به قضایا نگاه میکنن و به نظرم یک آرامش عجیبی دارن مثه مامان خودم
ولی برعکس خودم فقط به خودم فشار میارم و وقتی چیزی اون طوری که میخوام نمیشه خودمو سرزنش میکنم که شاید اونقد که باید تلاش نکردم

مامان فرشته ها 4 شهریور 1401 ساعت 19:50

کاش من همچنین مادری بودم واسه دخترامسعی میکنم چیزی بهشون تحمیل نکنم اما مرتب سر اینکه معتقد نیستند سرزنشون میکنم نگرانشونم دست خودم نیست

عزیزم میتونم درک کنم منم بچه دارم و فکر میکنم که درک و دریافت من از دنیا درسته و اونم باید مثل من فکر کنه ولی راستش وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم چه مامانم اصرار داشت من مثل اون باشم چه نداشت من کار خودمو میکردم فقط با اصرار اون رابطه مون مدام در کشاکش بود .
خودتونو سرزنش نکنید ولی بذارید بچه ها مسیر خودشونو برن و نگاه خودشونو به دنیا داشته باشن . آدمیزاد اگه همیشه مثل پدر مادرش فکر میکرد از مرحله ی غار نشینی عبور نمیکرد ( اینو یک جایی خوندم یا شنیدم . دقیقا یادم نیست )

. 4 شهریور 1401 ساعت 13:46

جذب شخصیتشون شدیم با همین چند کلمه

فرزانه 4 شهریور 1401 ساعت 10:24

خدا مامان رو حفظ کنه

خدا همه ی مامانا رو حفظ کنه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد