نشسته ام پای یک سری کار ناتمام بیهوده و از آشپزخونه گاهی صداهایی میاد مثل در کابینت ، بسته شدن در یخچال ، خورد شدن یک چیزهایی رو تخته و جیلیز جیلیز یک‌چیزهایی توی روغن .. این زنده ترین حالت زندگیه که نشون میده یک مامانی توی آشپزخونه در حال غذا ‌پخته . این صداها از جمله آرامش بخش ترین صداهای زندگیمه . چند دقیقه قبلش نشسته بود و با عینکش به چشم ، تخم گشنیزها رو تمیز میکرد . بعد من غر میزدم که “من گفتم پودر گشنیز بگیر !” پلک هاش رفتن بالا و از بالای عینک بهم نگاه کرد و گفت : اون پودر گشنیزها معلوم نیس توش چیه .. لبخند زدم که ما جایی زندگی میکردیم که به هیچ چیش اطمینان نداشتیم ! بعد گفت : تو چیکار داری من برات پودرش میکنم .. دوباره چشماش رفتن پشت عینک و مشغول تمیز کردن تخم گشنیزها شد . چرا مامان رو همیشه در این حالت دیدم ؟! سالها در حال تمیز کردن برنج و سالها در حال تمیز کردن عدس و نخود و لوبیا و سبزی و هرچیزی که تمیز کردنش ممکنه ! پای یک سینی مسی و با یک عینک . حالا پای تخته ی آشپزخونه ی من و دوباره با همون عینک .

از وسط فکرام با صداش بیرون میام که میگه : این گاز چطوری روشن میشه ؟! بلند میشم و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرم میگم : چی داری درست میکنی ؟ و به پای گاز که میرسم براش توضیح میدم که گاز چطوری روشن میشه و دوباره میپرسم که “چی داری درست میکنی ؟“ میگه : خورش به آلو . میگم : به نداریم .. میگه خودم خشک کردم آوردم . برمیگردم و میبینم که بیرون داره بارون میاد . یک بارون مداوم بدون صدا . بهش میگم ببین داره بارون میاد . میگه چقد بارون میاد .. یکم ازینا رو نمیشه با خودم ببرم اونجا :) میخندم و فکر میکنم توی همه ی خاطراتم خورش به آلو همراه بارون بوده .. . یک طوری هوس خورش به آلو میکنم که فکر میکنم نمیتونم تا ظهر صبر کنم .


یک خستگی رسوب کرده توی تنم و از تنم بیرون نمیره . نمیدونم چیه . کار زیاد ؟ دست و پنجه نرم کردن هرروزه با زبان آلمانی ؟ زندگی روزمره ؟ پاییز و روزهای ابری ؟ کمبود آفتاب ؟ نه بابا فراتر از اینهاست . فشار روانی ناشی از دنبال کردن اخبار ؟ اخبار ایران ؟ سرماخوردگی ؟ درد سینوزیت ؟ همه ی اینها با هم ؟! احتمالا همه ی اینها با هم . اینقدر خسته ام که اصراری ندارم مامانم بیاد بشینه و من برم غذا درست کنم ! یعنی نمیگم هنوز دو روز هم نشده که اومدی و تو باید مثه مهمون بشینی و من خودم مهمون داری بکنم . خسته ام و برای زندگی کردنِ معمولی باید به خودم فشار بیارم . باید فشار بیارم که ساعت ها بگذرن . اینکه باید نشون بدم خسته نیستم هم خسته ترم میکنه . 

تنها چیزی که بهم اندکی انرژی میده دیدن مادر خستگی ناپذیرم و این همه شور و آرامشش برای یک زندگی معمولی و تکراریه . 

نظرات 12 + ارسال نظر
پریسا 27 مهر 1401 ساعت 14:50

ای جانم
اصلا مامانا که تو آشپزخونه هستن خونه یه جور دیگه توش زندگی جریان داره
منم این خورشت رو تا حالا نخوردم
البته آلومسما خوردم که توش فقط آلو داره
این حالت بی رمقی رو منم دارم

الان فک کنم این غذا رو فقط خانواده ی ما میخورن و بس باز ما یه غذای دیگه داریم کدو مسما که توش غوره داره
شاید بخاطر آب و هواس . ویتامین دی حتما بخور

در بازوان 25 مهر 1401 ساعت 13:11

اصلا اسم خورشت به آلو رو هم نشنیده بودم
میفهمم چقدر عجیبه که یه سری آدم یکی از غذاهایی که برات معمولیه رو نشناسن.
یه مدل کوکو هست که ما هر یکی دو هفته میپزیم حتما. بعد خیلی اتفاقی فهمیدم بقیه اصلا نمیدونن این چیه. تا یه مدت وسط حرفای دوستام بی هوا میپرسیدم راستی فلانی، این مدل کوکو رو خوردی تا حالا؟

خیلی جالب شد واقعا
اره خیلی برام عجیبه که اسمشم نشنیدی . من واقعا فکر میکردم همه ی ایران وقتی به میاد هر هفته خورش به آلو میخورن مثه ما
یادم باشه ازین به بعد از همه بپرسم ببینم میدونن این غذا چیه یا نه

در بازوان 25 مهر 1401 ساعت 11:53

چقدر دوست داشتم این پست رو. با بودن مامان و بارون و خورشت آلو و به، که تا حالا نخوردم ولی حتما خوشمزس.
نوش جون روحت باشه این روزها عزیزم

قربونت بشم عزیزم
یعنی چی که به آلو نخوردی ؟! ای خدا من فک میکردم این بین المللی ترین غذایی که میشناسم و همه میخورن ولی بهت توصیه میکنم درست کنی چون خیلی خوشمزه اس
مرسی مرسی

شادی 25 مهر 1401 ساعت 07:05 http://setarehshadi.blogsky.com/

چقدر از خوندن مطلب در مورد مادرتون لذت بردم، مادر یعنی همین، بشینی و همه چیز رو بسپری بهش، براتون آرزوی آرامش و سلامتی دارم در کنار مامان عزیزتون،

لطف داری شادی جانم
اره وقتی هست فکر میکنم نصف مسیولیت هام از رو دوشم برداشته شدن
مرسی عزیزم الهی همه ی مامانا همیشه سالم باشن

لیمو 25 مهر 1401 ساعت 06:47 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر حس قشنگیه و چقدر قشنگ وصفش کردی انقدر که دلم خواست من هم اونجا بودم و به آلو میخوردم. امیدوارم عشق این روزها تمام خستگیهات رو بشوره و ببره.

+ کامنت آقای ربولی من هم خیلی ممنونم

مرسی عزیزم لطف داری
امیدوارم

لیلی 25 مهر 1401 ساعت 05:29 http://Leiligermany.blogsky.com

وقتی مامان کنارت هست فکرتو بذار پیشش. ببرش همه جاهای قشنگی که دور و برت داری از پارک و جنگل و رودخونه و قلعه. با هم از نم بارون تموم نشدنی لذت ببرید
مامانت یک فرصته برای ذهن و فکرت و زندگیت
وقتی از ایران دوری با فکر کردن بهش چیزی عوض نمیشه به جاش به مامان نزدیکی

دارم همین کارو میکنم لیلی جان . سعی میکنم خودمو از اخبار دور کنم چون واقعا انرژی زیادی ازم میگیره درحالیکه هیچ کاری هم نمیتونم بکنم
مامان یک فرصته راس میگی واقعا

ترانه 25 مهر 1401 ساعت 05:12

به به چشمت واقعا روشن. قدرشون رو بدون

مرسی ترانه جانم

زری.. 24 مهر 1401 ساعت 22:23

چشمت روشن

قربونت عزیزم

منجوق 24 مهر 1401 ساعت 13:04 http://manjoogh.blogfa.com

خورشت به آلو دیگه چیه؟

خورشت به آلو دیگه یه جور خورشته توش به داره با آلو با گوشت و رب گوجه و ازین چیزا خلاصه . یه همچین شمایلی داره
https://s25.picofile.com/file/8454207168/BF92FC32_9347_4119_ABC4_5F7D193E2A46.jpeg

Joy 24 مهر 1401 ساعت 12:17

واقعا مامان ها خیلی آرامش دارن. چه خوبه توی این روزها کنارته

آره کلا هروقت کنارمه خوبه .. تو این روزا خیلی بهتر واقعا

Joy 24 مهر 1401 ساعت 12:13

هووووم
چه لذتی داره برام خوندن پست هات...
مطمئنم روحت به همین زیباییه.

مرسی عزیزم لطف داری

سلام
برام جالبه
دیگه دوتا لیمو با همدیگه آپ میکنن!
به عنوان واسطه آشنائی تون به خودم افتخار میکنم.

بله مرسی ازتون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد