چشمامو به نوبت باز میکردم و آسمون یک دست خاکستری رو می دیدم و درخت کاج سفید رو . درخت کاج همیشه ی سال انگار روش برف نشسته . به همین مناسبت درخت موردعلاقه ام نیست . چشمامو می بندم و یادم میاد از تاکستان های انگور و آفتاب سوزان تابستون . وقتی می رفتیم شهرستان که کمک فک و فامیل بکنیم که انگورهاشونو باز کنند ( اینم ازون فعل هاست که تو لهجه ی ماست وگرنه همه ی ایران یک میوه رو از درخت می چینن ! ) . آفتاب اینقدر سوزان بود که بعضی از انگورا سر شاخه قرمز شده بودند . گوشه ی حیاط شیشه های آبغوره رو گذاشته بودند که اونها هم زیر آفتاب رنگشون و طعم شون عوض شه . وای چه رنگی می‌شد بعد از دو سه روز . وای چه طعمی می‌شد . چشمامو باز میکنم و آسمون با همون شدت ابری و خاکستریه . چشمامو می بندم و یاد قشم میفتم . آفتاب که افتاده بود روی آب های خلیج فارس . من لباس قرمز پوشیده بودم یا شال قرمز؟ یادم نیست … انگار یک شوری داشتم که الان ندارم و یا حوصله اش رو ندارم . نمی‌دونم . چشمامو باز میکنم و دوباره کاج سفید رو میبینم . 

تمام روز روی تخت دراز کشیدم و مطلقا نمیتونم تکون بخورم . از صبح فقط یک لیوان چایی خوردم که بالاش آوردم و یک مقدار آب که اونم بالا آوردم و چند بار دیگه هم بالا آوردم ولی دیگه چیزی توی بدنم نبود . صبحی به کریستف پیغام دادم که من نمی تونم امروز بیام چون دخترم مریضه . بیراه هم نگفتم . پنگوئن سرفه های شدیدی میکنه . گفت که یا خودت از دکتر مرخصی بگیر یا برای بچه و در ادامه گفت : میدونی که ؟ آره میدونستم و اصلا لازم به توضیحش نبود . فردا نوبت دکتر دارم و بعدش میخوام بهشون بگم که باردارم . خدا میدونه اینقدر سختمه و خجالت میکشم و اصلا نمی‌دونم چی بگم ‌و چیکار کنم که همینم حالمو بیشتر بد میکنه . با خودم فکر کردم همون برگه ای که دکتر داده و روش تایید کرده که باردارم رو ببرم بذارم جلوش ! چون حوصله‌ ی حرف زدن هم ندارم !


وسط سرما و گرمای امروز یهو گفتم : بریم دبی ! همسرم با تعجب گفت : دبی ؟! تو که همیشه از دبی بدت میومد ! راست میگفت . از دبی بدم میاد و دلم نمیخواد هیچ وقت یک قرون پولم رو اونجا خرج کنم ! گفتم کجا غیر از دبی آفتاب داره ؟! گفت : میریم یکی دوماه دیگه .. 

معلوم نشد یکی دو ماه دیگه کجا میریم ؟! و یعنی من باید یکی دو ماه دیگه این هوای لعنتی رو تحمل کنم ؟! و اصلا یکی دو ماه دیگه که همینجا هم هوا خوب میشه و .. چمیدونم اصلا ! 

به ز گفتم من که تو هر زمستون آلمان یکی دو سال از عمرم کم میشه ! و بعد همه خندیدند و همگی گفتند که زمستونای اینجا زیادم سخت نیست و ایرانم همینطوره ! اگه واقعا اینطوریه پس من چمه ؟! 

دیشب هم مثل امروز و چند روز پیش انگار توی یک دنیای دیگه بودم . افتاده بودم روی دور حرف زدن و بابت یک کاری بیزنس پلن می دادم . ز میگفت حاضره با من کار کنه ! بیزنس پلن رو تا تهش ترسیم کردم و وقتی اومدم خونه از تهش به بعد رو هم برنامه ریزی کردم ! فکر میکنم مغزم چیزهای معمولی رو نمی فهمه اما چیزهای دیگه ای رو می فهمه ! 

آخر سر امروز بعد از چندین و چند ساعت دراز کشیدن وقتی همسرم اومد که بهم سر بزنه که احتمالا ببینه هنوز زنده ام یا نه ؟ گفتم من دارم می میرم .. نکنه من بمیرم …  پوزخندی زد و گفت : عین همین جمله رو سری پیش که باردار بودی هم زدی ! 

نظرات 2 + ارسال نظر
رهآ 27 بهمن 1401 ساعت 19:29 http://Ra-ha.blog.ir

میدونی فکر میکنم چقدر خوب که حرفات اینجا نوشتی، امیدوارم بعد نوشتن دلت آروم شده باشه.
برات حال خوب و آرامش و سلامتی آرزومیکنم

راستی اسم تو دلی رو تو وبلاگ چی میخوای بزاری؟ :)

اره عزیزم اینا برای من خیلی خوبه ولی میدونم خیلی ناله طور میشه برای کسایی که میخونن

رها جان فدات شم من اینقد حالم بده اصلا مخلیه ام به اونجاها نمیرسه که اسمشو چی بذارم حال خیلی خراب است خلاصه

سلام
میدونم ‌‌که براتون سخته اما به تدریج حالتون بهتر میشه
ضمنا ارزششو هم داره!

سلام
ارزششو داره آره
جمله ی امیدوار کننده ای بود مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد