صبح با این پیغام خواهرزاده کوچیکه بیدار شدم که :

اون روز که ابتهاج مرد گفتم خوبه هنوز عباس معروفی هست یه روز پام برسه اون ور برم کتاب فروشیش .. ای تف تو این زندگی .. 

بهش گفتم این بنده خدا چند سال مریض بوده و من چندین سال پیش خوندم یه جا که حالش هم زیاد خوب نیست .. 

بعد اینستاگرام را باز کردم . اووه که هرکس به دستش رسیده بود یک سخنرانی نوشته بود از اینکه عباس معروفی در تبعید مرد و دوباره رنگ وطن را ندید و حیف از کتاب هایی که دیگه اجازه ی چاپ نداشتند و این و آن . با خودم فکر کردم نحوه ی برخوردمان با مرگ آنهم مرگ یک شاعر و نویسنده خیلی تراژدی طور است . حق هم داریم البته . بخاطر همه ی این سالها که انواع مشکلات اجتماعی و فرهنگی را داشتیم . وگرنه امثال عباس معروفی و ابتهاج به بهترین شکل زیسته اند و زندگی شان پر از جاودانگی بوده و مرگ شان اصلا تراژدی نیست . به نظرم بعد از مرگ این آدم ها باید یک مراسم زیبا گرفت و به زیباترین شکل ممکن باهاشون خداحافظی کرد و در آرامش و نه گریه و حسرت و این ها که به جاش با مرور نگاهشون توی کتابها و آثارشون . 

اما اعتراف میکنم که سر صبحی از شنیدن این خبر جا خوردم . چرا که هنوز کتاب 'مسئله ی مرگ و زندگی' اروین یالوم را تمام نکرده ام . کتاب درباره ی ماه های آخر زندگی همسرش است . فصل هایی از کتاب را همین آدم در معرض مرگ نوشته و اواسط کتاب هم می میرد . اضطراب مرگ که مدتها داشتم دوباره بیدار می‌شود . درست از روزی که کتاب را دستم گرفتم . اما به خودم گفته بودم باید به این وضع غلبه کنم و کتاب را تمام کنم . سر صبحی انگار دوباره گیر ماجرا افتادم . اما کتاب را تمام کردم . 

یک بار دکترم یه سوال کلیشه ای پرسید که “اگه همین الان بفهمی یک ماه دیگه زنده ای چیکار میکنی ؟” حالا سوال خیلی کلیشه ای است ولی من هیچ وقت جدی جدی بهش فکر نکرده بودم . منظورم اینه که نه ازون جواب‌ها که اووه الان همه ی زندگیم رو ول میکنم و میرم سفر دور دنیا یا فلان کار خفن رو میکنم . اینه که اونجا جدی جدی چند دقیقه‌ای بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که : هیچی .. راستش هیچی تغییر نمیکنه توی زندگیم .. فقط شاید قدر چیزهای کوچیک و بی اهمیت زندگیم رو بیشتر بدونم . 

نمیدونم چرا سر صبحی یاد این هم افتادم .

 پرندهای بیرون زیادی سرو صدا میکردند . اما روز پاییزی زیبایی بود . آفتابی هم نبود . من که هرروز امسال را عشق کردم اما نگو این آفتاب مداوم و بارش کم حاصل خشکسالی است . ها ها ها ! راستش مدتی است واقعا دلم میخواد هوا مثل قبل بشه . بارونی و ابری . اینجا رو اینطوری شناختم و دوست ندارم تصورم عوض شه . ضمن اینکه دوست ندارم خشکسالی بشه و سرسبزی اینجا از بین بره ! یک شب خوب هم داشتم . بعضی وقت ها وسوسه میشم چیزهای اروتیک بنویسم . اما نمی نویسم . انگار که محتاط تر شدم یا مثلا بزرگ تر شدم . یا خودم رو سانسور میکنم و فکر میکنم اینطوری بهتره . بهرحال ننوشتم ولی دلم برای خودم که قبل ترها بی پرواتر بودم و بیشتر خودم بودم تنگ میشه . 


پی اس : این سریال ریک اند مورتی عجب دنیاییه . هرشب یکی دو قسمت می بینیم و من حیران می مونم از این همه خلاقیت . تصمیم گرفتم وقتی تموم شد دوباره هم بشینم و از اول تا آخر ببینم اش ! شاید حتی برای سومین بار هم ببینم اش ! 

پی اس دومی : این آهنگ های اخیر فرامرز اصلانی ( منظورم این آهنگ های سه چهار یا پنج سال اخیرش ) واقعا زیبا و گوش نوازن . چطور جامعه ی ایرانی هنوز قفل اون آهنگ 'اگه یه روز بری سفر' هست ؟!  

نظرات 3 + ارسال نظر
شادی 12 شهریور 1401 ساعت 12:39 http://setarehshadi.blogsky.com/

در مورد سایه باهات موافقم ولی معروفی هنوز خیلی جا داشت که زندگی کنه، و انگار خودش به رضایت درونی نرسیده بود برعکس سایه و همین مرگش رو تراژیک می‌کنه.
در مورد مرگ هم به نظرم مرگ رسیدن به آرامش ابدیه و من بیشترین ترسی که از مرگ خودم دارم به خاطر غم و غصه و مشکلات بچه‌هامه،
به نظرم فعلا به جای فکر کردن به مرگ از وزهای معتدل و فرح‌بخش پاییزی لذت ببریم تا بعد

خب سر کوتاه بلندی زندگی که نمیشه بحث کرد ولی عباس معروفی تو همین بازه کتابهای تاثیرگذاری نوشته حالا بهرحال روحش شاد
شادی جون فکر کنم همه نگرانی شون بخاطر بچه ها و بازماندگانه وگرنه خود مرگ که چیز خاصی نداره 
اره موافقم واقعا باهات

لیمو 12 شهریور 1401 ساعت 05:45 https://lemonn.blogsky.com/

سلام هم نام جانم
واقعیتش با احترام به همه اعضای انجمن نویسندگان من عباس معروفی رو از تمام نویسنده های ایرانی بیشتر دوست داشتم، تمام کتابهاش رو چندبار خونده بودم و در اینستاگرام مدام پیگیر حالش از صفحه شخصیش بودم. دیروز که خبر رو شنیدم تا یکساعت با صدای بلند گریه میکردم. برای من فوت آقای ابتهاج خیلی خیلی کمتر ناراحت کننده بود. نمیدونم کتاب تماما مخصوصش رو خوندی یا نه اما عمق تنهاییش توی تبعید رو با شخصیت کتابش نشون داده. چرا کسی نباید جایی که دوست داره باشه آخه؟ دل من برای خودم میسوزه که افتخار نداشتم حتی یکبار ببینمش.
پی نوشت: ریک اند مورتی برای من خیلی شبیه سیمسون ها و بوجک هورسمن بود. هر سکانس شگفت زده تر میشدم!
+ نمیدونم بخدا. شما گیتار رو تو دستای آقای امینی ببین. غوغا میکنه اصلا.

سلام عزیزکم احوالت چطوره ؟
عزیزم منم بیشتر کتاباشو خونده بودم. میدونی منظورم چی بود ؟ ما تو این سالها توی تولید نویسنده و شاعر کم کار بودیم و همینا هم که بودن بخاطر هزار و یک مشکل جای دیگه ای غیر از ایران زندگی میکردن به همین خاطر با شنیدن خبر مرگ شون پر از حسرت و ناراحتی هستیم انگار که طرف نتونسته خوب زندگی کنه ( البته حق داریم ) ولی از یک طرف دیگه اینا واقعا خوب زندگی کردن . واقعا کم ان که توی طول زندگی شون اینقدر رمان های تاثیرگذار بنویسن . اینجوریا خلاصه
به خدا من موندم مخ پشت این سریال کی بوده ! واقعا باحاله .

پریسا 11 شهریور 1401 ساعت 16:26

راستش من هم بعد از مهاجرت زیاد به مرگ فک میکنم و تو سرم یه سوال هایی میچرخه همش،مثل اینکه اگه اینجا تو این کشور بمیرم چی میشه؟ یا اینکه اگه خبر مرگ یکی از نزدیکهام رو وقتی اینجام بشنوم چی میشه و هزاران سوال در این رابطه…

من قبلش هم بهش فکر میکردم ولی فکر میکنم اینجا اومدم تشدید شد که طبیعی هم هست واقعا . اینجا شرایط فرق داره آدم بیشتر احساس تنهایی میکنه برای من متاسفانه یه جورایی اضطراب آور شده بود فکر کردن به این چیزا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد