از دیشب دو تا پنیک اساسی زده بودم . من دو بار تا حالا پام به اتاق عمل رسیده و دوبار بیهوشی رو تجربه کردم . اول اینکه از دیدن اتاق عمل و اون دیوار های سبز و اون نور کم و اون چراغی که میاد بالای سرت و اون دم و دستگاه های جراحی از چیزهای فلزی تا دستگاه های برقی می ترسم و اون فضا واقعا حالمو بد میکنه . دومین ترسم از بعد از عمل و به هوش اومدنه . تو ایران بیمار بیهوش رو میبرن تو یک اتاقی که فکر میکنم اسمش ریکاوریه و بیمار اونجا میمونه تا به هوش بیاد . وقتی به هوش میای خودتو میبینی تنها که یک جایی دراز کشیدی . بعد این طرف و اون طرفت رو‌ نگاه میکنی و میبینی بیمارهای دیگه ای مثل تو خوابیدن و هنوز به هوش نیومدن . نمیدونم چرا اصلا حس خوبی از این تجربه ندارم . انگار که یهو چشم باز میکنی و میبینی خودتی و خودت . البته بعدش یکی رو صدا می‌زنی ‌و میان و ازونجا نجاتت میدن ولی منظورم تجربه ی همون لحظه ی اوله . دیشب اینقدر فکری شده بودم که یهو به همسرم گفتم : نکنه من بیهوش بشم بعد به جای اینکه به هوش بیام بینم که دارم تو یک تونل سفید میرم پایان .. که اون البته کمی خندید و گفت تورو خدا ول کن ! این فکرا چیه میکنی ! 

امروز هم با همین تصورات راهی بیمارستان شدم . البته که خب در نگاه اول هم بیمارستان های اینجا با اونجا فرق داره . اما راهی بخش مذکور شدم . پرستار یک تخت بهم نشون داد و گفت این تخت توئه و بعد تخت رو برد توی اتاق و گفت اینجا اتاق توئه . اتاق شماره ۳۴ . ازم خواست که لباسامو عوض کنم و قرصی که باید رو بخورم تا نیم ساعت بعد که یک نفر میاد و منو میبره به اتاق عمل . قرص رو خوردم و داشتم توی پنیک هام دست و پا میزدم . اونجا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کاش این پروسه هرچه زودتر تموم شه . بلاخره یک آقایی اومد و من رو که روی تخت دراز کشیده بودم برد طبقه ی اول . توی راه یادم اومد بار قبلی که کورتاژ کردم خودم با پای خودم رفتم توی اتاق عمل و دراز کشیدم روی تخت اتاق عمل و بیهوش شدم ! با اینکه بیمارستانم خصوصی بود و حداقل باید مثل اینجا می بردنم . رسیدم به یک اتاقی که نور سفید زیادی داشت و دیوارهاش هم سفید بود و چیز خاصی هم اطرافم نبود . خانم نسبتا چاقی که صدای خفه ای هم داشت و حتی از پشت ماسک هم معلوم بود که لبخند خیلی گشادی روی لبهاشه اومد و خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد دستگاهی رو بهم وصل کنه که ضربان قلب رو بگیره و همینطور می‌خواد سرم بزنه . وسط صحبت هاش گوشیش زنگ خورد . با عجله گوشی شو دراورد و خاموشش کرد و گفت : این ساعتی که دیروز کوک کردم و فراموش کردم خاموشش کنم و خندید . خیلی آروم به دست هام دستی کشید و گفت سردته ؟ گفتم : آره . گفت خب چرا نمیگی ؟ و بعد یک چیزی روم انداخت و به برق وصلش کرد و بعدش به سرعت دمای خوشایندی رو حس کردم . گفت که می‌خواد سرم بزنه و این یکم درد داره . دست‌هامو دوباره دستی کشید که شبیه نوازش بود و سرم رو‌ زد . گفت تنهات میگذارم تا یکم آروم بشی . رفت بیرون و حدود پنج دقیقه بعد آقای جوونی اومد و خودشو دکتر بیهوشی معرفی کرد و ازم خواست که آرامش خودمو حفظ کنم . توضیح داد که عمل سختی نیست . گفتم از کی میتونم آب بخورم ؟ گفت اگه مشکلی نباشه بلافاصله بعد از عملت و بعد گفت میدونم احتمالا تشنه اته .. عملت چند دقیقه دیگه شروع میشه و خیلی زود هم تموم میشه . و بعد رفت . یک آقای نسبتا میان سال تری هم اومد و حالم رو پرسید . با خودم فکر کردم شاید دکتری که قراره عمل بکنه اینه . چون اینجا برخلاف ایران دکتری که ویزیتت میکنه عمل نمیکنه و مثلا دکتری که نه ماه میری پیشش برای چک اپ ، روز زایمان اصلا نیست . ولی از فکر اینکه یک آقا قرار باشه این کارو بکنه رفتم توی خودم و خودمو متقاعد کردم که این آقا اصلا کاره ای نبوده ! بلاخره چند دقیقه بعد آقای دکتر جوان و خانم چاق مهربان اومدن . آقای جوان که منو مدام با اسمم صدا میزد اومد بالای سرم و دستی کشید به پیشونیم و گفت که چطوری ؟ گفتم که به نظر خوبم ! گفت عملت خیلی ساده است . تو قراره به خواب بری و وقتی بیدار شی همه چیز تموم شده . سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم . بعد پرسید حالا به من بگو اسمت چیه ؟ با تعجب نگاهش کردم و به سرعت فهمیدم که جهت میزان هوشیاری ام میپرسه . اسمم رو گفتم . گفت تاریخ تولدت رو بگو . گفتم 12.09.88 خندید گفت درست گفتی فقط برعکس گفتی . گفتم به شیوه ی امریکایی ها گفتم ! دوتایی خندیدند . صرفا خواستم بگم که حواسم هست و اونقدر بیهوش نیستم هنوز ! و دوباره دستشو کشید روی سرم . گفت میدونی برای چی قراره عمل شی ؟ براش توضیح دادم . اومد بالای سرم و گفت : همکار من الان یک مایعی رو میزنه به دستت بعدش به سرعت بیهوش نمیشی ولی احتمالا سرت یکم گیج میره و این دقیقا برعکس تجربه ی من تو ایران بود . اونجا میگفتن الان یک نفس عمیق بکش و وقتی میکشیدی تمام ! دیگه هیچی نمی فهمیدی . ولی اینجا اون مایع رو که زد قشنگ توی دستم حسش کردم . بعد کم کم حس کردم پاهام دارن بی حس میشن . آقای جوان دوباره اومد روی سرم و صدام کرد . نگاهم افتاد به چشمای آبیش . گفت هنوز بیداری ؟ با یک حالت نیمه هوشیاری سرمو تکون دادم . سرشو آورد نزدیکتر و گفت الان کم کم خوابت میبره ... خواب خوبی داشته باشی و دیگه فقط چشماشو یادمه که بخاطر لبخندش چروک شد . 

آقای جوان صدام کرد و چشمامو باز کردم . هنوز تو همون اتاق بودم و آقای جوان و خانم چاق مهربان هم بالای سرم بودن . آقای جوان گفت خب عملت تموم شد . همه چیز عالی بود . حالت خوبه ؟ درد نداری ؟ بهش گفتم ساعت چنده ؟ جوابم رو با سوال “ساعت چنده ؟!” جواب داد.احتمالا به عنوان آدمی که از بیهوشی درومده سوال احمقانه ای پرسیدم . گفت یازده . گفتم بیشتر از نیم ساعت بیهوش بودم ؟ گفت عملت یک ربع طول کشید ولی تو بیشتر بیهوش بودی . همون آقای صبحی اومد و منو برد به اتاق شماره ی ۳۴ . چند ساعتی اونجا بودم و بعد هم مرخص شدم .

 نمیتونم توضیح بدم ازاینکه با شنیدن اسمم ( هرچند با لهجه ای اینا ) به هوش اومدم چقد حس خوبی داشتم . ازاینکه اون اتاق عمل کوفتی رو اصلا ندیدم . از اینکه لحظه ای که بیهوش شدم برخلاف دوبار قبلی چقد آروم و بدون استرس بودم . ازاینکه همه ی آدم هایی که باهام ارتباط داشتند چقد آروم و مهربون بودند . تجربه ی خودم رو به خاطر این از دست دادن جز بدترین و غم انگیزانه ترین تجربه های زندگیم میگذارم اما تجربه ام از عمل خیلی خوب بود . نمیدونم کی کجای کتاب ها ما رفته نوشته آلمانی ها آدم های سردی ان ؟! من با قاطعیت میگم که نه تنها سرد نیستند بلکه جز مهربان ترین و فهیم ترین آدم‌هایی هستند که من دیدم . 

نظرات 14 + ارسال نظر
مبینا 8 اسفند 1401 ساعت 20:13

سلام امیدوارم بهتر باشین .عزیزم
سوال من ربطی به موضوع نداره .فقط لطفد در مورد زبان المانی و راهنمایی واسه یاد گیری راحت ترش میدین؟

سلام عزیزم
بهترم ممنون
والا نمیدونم چی بگم . به نظرم هرچی بیشتر فیلم آلمانی ببینی یا پادکست گوش بدی که صرفا گوشت آشنا بشه خیلی کمک میکنه . من میتونم بگم هرچیزی که به دستت میرسه و به آلمانیه گوش بده

منجوق 6 اسفند 1401 ساعت 09:13 http://manjoogh.blogfa.com

خوشحالم که الان حالت خوبه

مرسی منجوق جانم

sarah 3 اسفند 1401 ساعت 11:56 http://pinecone.blog.ir/

حُرّا یا هُرّا (؟) رو مادربزرگم همیشه توی خونه درست میکرد برای بچه هاش. شبیه همون سس بشامل میمونه. دیکته ش رو نمیدونم، چون همیشه فقط اسمش رو شنیدم:))
دو قاشق غذاخوری آرد رو با دولیوان شیر و نصف لیوان آب مخلوط میکنیم و میذاریم که با هم جوش بیان و تمام مدت هم میزنیم. آخر زمان پختش هم بین حدود 50 گرم کره اضافه میکنیم با کمی نمک و فلفل سیاه.
وقتی قوام گرفت، آماده است. حدود یه ربع آماده کردنش طول میکشه.

مرسی سارا جان من تا حالا اینو نشنیده بودم ولی چون ساده بود حتما درستش میکنم ممنون ازت عزیزم

مریم 3 اسفند 1401 ساعت 09:50

امیدوارم بزودی بهتر بشین.منم هیچ تجربه خوشایندی تو هیچکدوم از بیمارستانای اینجا ندارم.هفته قبل خواهرم جراحی شده تو بیمارستان خصوصی بعد از پذیرش اومدن بهمون گفتن من نمیتونم بعنوان خواهر فرمو امضا کنم.خواهرم مجرد ،پدرمون فوت شده، برادر نداریم ،مادرم بیمار هستن.وای نزدیک بود گریه کنم که ببخشید دیگه موجود مذکر اطرافمون نیست.چندساعت قبل عمل در حالیکه کلی ودیعه ازمون گرفتن این حجم از استرس هم بهمون دادن.تازه جنایی کرده بود ما اگه قبول کنیم دکتر قبول نمیکنه.مورد داشتیم طرف صیغه بوده همسرش اومده اعتراض.خدایاااااااااااااااااااااااااااااا خوب احمق جون چرا موقع پذیرش نگفتی.از صبح معطلمون کردی چندساعت مونده به عمل میگی

مریم جان واقعا خیلی متاسف شدم این تجربه رو خوندم من اول فکر میکردم فقط زنی که متاهله باید رضایت همسرش باشه بعد شیرین پیغام داده بود که با اینکه مجرده گفتن باید امضای پدر یا نمیدونم یک مردی باشه اونم برای یک عمل داخلی واقعا قابل درک نیست که بیماری که خودش مشکل داره و درد و ناراحتی داره رو اینطوری آزار بدن بخاطر امضای یک مرد !!
انگار نصف جمعیت ایران اصلا انسان نیستن و هیچ حقوق انسانی ای ندارن . حتی حق بهره مندی از سلامتی و امکانات درمانی
چی بگم .. امیدوارم این روزگار تلخ تموم شه و اینا به درک واصل شن

نسیم 3 اسفند 1401 ساعت 09:17

لیمو جونم خدارو شکر که همه چی خوب پیش رفت , خدارو شکر که روبراهی
برات آرامش و سلامتی ارزو دارم دختر خوب

مرسی نسیم جان
فدای تو بشم من هم برای تو بهترین ها رو آرزو میکنم

شیرین 2 اسفند 1401 ساعت 19:58

من مشابه این عمل رو ولی برای خونریزی توی بیمارستان امام حسین تهران انجام دادم وحشتناک بود
چون ازدواج نکرده بودم باید میرفتم پزشکی قانونی نامه میآوردم
خیلی پروسه دردناکیه کلا زن بودن در ایران دیفالت سخته اگه پدر و همسر هم نداشته باشی که مجرم و بی پناه هستی
خوشحالم که عملت راحت بوده ، بهش دیگه فکر نکن

برا چی باید پزشکی قانونی میرفتی ؟! یعنی چی واقعا ؟! خدا لعنت کنه اینا رو که غیر از گرفتن آرامش از مردم کار دیگه ای ندارن
اره متاسفانه زن بودن تو ایران واقعا سخته ..

سهیلا 2 اسفند 1401 ساعت 14:08 http://Nanehadi.blogsky.com

خدا رو شکر،خودت رو تقویت کن،مراقب خودت باش.

مرسی سهیلا جان
حتما حواسم هست

زری.. 2 اسفند 1401 ساعت 12:55 http://maneveshteh.blog.ir

خدا رو شکر بهتری. در مورد ترس از اتاق عمل، من اینقدرررر میترسم که حتی برای زایمانم هم سراغ سزارین نرفتم:) و همیشه فکر میکنم این زنهایی که راحت میروند سزارین چقدر ادمهای شجاعی هستند! حالا عملهای دیگه را نمیشه انتخاب کرد که آدم انجام نده اما زایمان طبیعی که با انتخاب خودشون میروند سزارین میکنند خیلی برام عجیبه. خیلی خوبه که تلخی این ماجرا فقط مربوط به موضوع اون شد و مسایل حاشیه ای مزید بر علت نشدند. میدونم که زود خودت را جمع میکنی و برمیگردی به زندگی روزانه ات. راستی تو که حلوا دوست نداری بنظرم از کاچی هم خوشت نیاد.

زری جون منم اصلا دوس نداشتم سزارین کنم ولی بچه نچرخیده بود مجبور شدم . بازم حتی حاضر بودم طبیعی زایمان کنم ولی دکتر میگفت خیلی ریسک داره . ولی مثلا خواهرم خودش با انتخاب خودش سزارین کرد چون از زایمان طبیعی خیلی می ترسید.
نه من زیاد از کاچی هم خوشم نمیاد خیلی شیرین و پرادویه است به نظرم .

sarah 2 اسفند 1401 ساعت 11:13 http://pinecone.blog.ir/

عزیزممممم
امیدوارم که هم حال جسمیت و هم حال روحیت به زودی زود خوب بشه. واقعا الان باید به خودت برسی حسابی. پیشنهاد تارا چیز خوبی بود اگر بتونی دوباره دستورش رو از مامان بگیری و درست کنی.
ولی غذاهایی مثل حلیم و حرا (هرا؟) و سوپ هم خوبن.

مرسی عزیزم .
سعی میکنم به خودم برسم اگه فرصت باشه و حوصله شو داشته باشم
حرا چیه ؟ اینو نشنیده بودم . حلیم هم خیلی دردسر داره ولی سوپ رو میتونم

لیمو 2 اسفند 1401 ساعت 06:59 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر حسرت داریم ما...
+ با خودم فکر میکنم اگر به اینها میگن سرد پس ملیت هایی که گفته میشه مهربونن چه شکلی میتونن باشن.

خیلی .. و من تو تموم مدت با خودم فکر نمیکردم که عه چه خوب که اینجا همه چی خوبه . مدام فکر میکردم چرا تو مملکت من اوضاع اون طوریه
لیمو اتفاقا برعکس تو تصور ما هر ملتی مهربونه یعنی مثل خودمونه مثلا ایتالیایی رو میگن مهربون چون دقیقا فرهنگشون مثل ماست . مهربونن اما زیاد مسیولیت پذیر نیستن ، نظم و قانون آلمانی ها رو ندارن و کلا مثل خودمونن . آلمانی ها اصلا مثل ما نیستند . اگر یک جای کوچیک قانون شون رو زیر پا بذاری خودشونو می کشن . به شدت مسئولیت پذیری اجتماعی دارن ولی در کنار همه ی اینا اگه حس کنن میتونن به کسی کمک کنن واقعا دریغ نمیکنن . یک مهربونی منطقی دارن نه مثل ما یک مهربونی بدون منطق ، تعارف های الکی ، قربون صدقه رفتن های الکی …

شادی 2 اسفند 1401 ساعت 06:15 http://setarehshadi.blogsky.com/

خوشحالم که عملت به خیر و خوشی انجام شد، امیدوارم هر چه زودتر به لحاظ روحی هم روبراه بشی.
من اصلا از کادر پزشکی ایران دل خوشی ندارم و توی وبلاگم هم چندتا پست و تجربه دارم در این زمینه، اما تجربه هاب اتاق عملهام خوبه نسبتا و با مهربونی و آرامش بوده خوشبختانه.
به نظر من هم مردم آلمان بسیار مهربان هستند. این سردی و یه کم بدجنسی رو توی مردم فرانسه دیدم.

مرسی شادی جان
من از هیچ چیزی توی بیمارستان های ایران تجربه خوبی ندارم . نه از کادر نه از عمل نه از هیچی . آدمی که میره بیمارستان خودش آلردی بیماره و یک سری مشکلات درونی با خودش داره و انتظار داره تو بیمارستان درمان شه ولی تو بیمارستان های ایران چند تا درد دیگه هم به دردات اضافه میشه متاسفانه
اره حرفت و قبول دارم فرانسوی های یکم بدجنس و یک مقداری نژادپرستن اما آلمانی ها شاید بخاطر موضوع جنگ شون هم هست که میخوان نشون بدن که نژاد پرست نیستند که البته واقعا هم نیستند . و درضمن من آدم بدجنس و آدمایی که میخوان زرنگ بازی دربیارن و تو ایران متاسفانه خیلی بیشتر دیدم تا اینجا

آسمان 2 اسفند 1401 ساعت 01:16 http://avare.blog.ir

لیمو جان امیدوارم که هر چه سریعتر هم از لحاظ جسمی و هم از لحاط روحی حالتون عالی عالی بشه

مرسی عزیزم دلم
توام خوب و خوش باشی عزیزم

سلام
میدونم که بهتون سخت گذشته نه به خاطر عمل
امیدوارم از این به بعد زندگی تون پر از شادی باشه.
میدونم که ربطی به این پست نداره اما یاد وبلاگی افتادم که یه زمانی میخوندم.
یه خانم ساکن استرالیا که بعد از تصادف برده بودنش بیمارستان و وقتی ازش خواسته بودند یه برگه را امضا کنه گفته بود مگه شوهرم نباید امضا کنه؟ و افرادی که اونجا بودند کلی تعجب کرده بودند!

ممنون آقای دکتر
بله متاسفانه با اینکه فکر میکنم خیلی دارم خوب و منطقی برخورد میکنم اما میدونم آسیب شدیدی دیدم و زمان میبره که بهتر بشم
اینقدر توی ایران به مردها اهمیت میدن که برای مرد ایرانی هم توهم شده که حق مسلم شه درباره ی همه ی ابعاد زندگی زنش نظر بده و زنش هم باید به حرف همسرش گوش بده ! بعد زن ها هم کم کم فراموش میکنن یک سری چیزها فقط مربوط به خودشونه و همسرشون نقشی نداره . مثل همین امضای شوهر .
حتی برای همین عمل من که به نظر به همسرم هم خیلی مربوطه اصلا هیچ صحبتی با همسر من نکردن .

تارا 1 اسفند 1401 ساعت 22:54

خداروشکر که عمل خوبی داشتی
یکمی خودتو تقویت کن تا خونی که رفته جایگزین شه
کاچی تو ایران که بعد زایمان میدن الان خیلی خوبه اگه بتونی درست کنی
منم با پای خودم رفتم و جالب بود پشت در اتاق عمل بجای آرامش سر یک ذره آرایشم بهم استرس داد. چشام ریمل کم داشت و کمی رژ که از ظهر کمرنگ شده بود. پنبه خشک داد و واستاد رو سرم تا پاک کنم‌ البته دلیلشون بخاطر بیهوشی بود ولی نوع لحن و رفتارشون مثل مدیرای بداخلاق بود

مرسی عزیزم
کاچی بلد نیستم درست کنم هرچند مامانم صدبار برام توضیح داده بازم یاد نگرفتم !
واقعا می فهمم چی میگی . برای یک موضوع فوق العاده بی اهمیت اعصاب آدم رو میریزن بهم با اینکه خیلی آسوده میتونه بگه ارایشتو پاک کن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد